ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

جمعه 18 اسفند

1391/12/19 10:17
692 بازدید
اشتراک گذاری

ديروز ديدم كه يكم آبريزش بيني داري گفتم ببرمت دكتر . رفتيم و يه سري دارو داد گفت شروع سرماخوردگيه اما زود خوب ميشه . ما هم رفتيم خونه دايي حامد و يكم نشستيم كه شما از بس گريه كردي نيم ساعت نشده بلند شديم . تا رسيديم خونه آروم شدي . اما ديروز و كلا هيچي ميل نداشتي بخوري. منم اذيتت نكردم . دارو هات و دادم بهت . همه اش سرت و ميزاشتي روي زمين و كسل بودي . زمان خوابت كه شد گذاشتمت توي تختت . اما همه اش گريه ميكردي . آخر سر بابا گفت برم بيارمش شايد مشكلي داره . اومدنت همان و بالا آوردنت همان اونم 3 بار . در فاصله 5 دقيقه 5 دقيقه . عذر ميخوام سينه ات خلت داشت . همين بود كه اذيت بودي . اما چون همه موهات هم كثيف شد ، چاره اي نبود جز اينكه ساعت 10:30 ببرمت حموم . حمومت دادم و بردمت پيش خودم روي تخت كنارت خوابيدم . همه اش دستم و ميگرفتي و من جيگرم آتيش ميگرفت. وقتي هم از حموم درت آوردم و داشتم ماميت ميكردم با جفت پا كوبيدي توي شكمم كه تا صبح از درد به خودم مي پيچيدم . اما فداي سرت . تو خوب باش منم خوب ميشم . وقتي خوابت برد گذاشتمت توي تختت و خدارو شكر تا صبح راحت خوابيدي. الانم كه سر كاريم و خداروشكر حالت خوبه . 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)