جمعه 20 بهمن
ديروز صبح ساعت 10:30 من و شما باهم رفتيم كنار دريا . حيفم اومد راه نري توي اين هواي خوب . كلي خوشحال بودي و نزديك يك ساعت بدو بدو ميكردي . از هواي خوب به وجد اومده بودي و منم از خوشحالي تو كلي بهم چسبيد اين هوا . از اونجا رفتيم مغازه بابا و ازشون ماكاروني گرفتيم و اومديم خونه . ناهار شما رو دادم و ديدم خوابت مياد كه بردمت توي تختت . و بعد خودم ناهار خوردم و خوابيدم . عصرم يه حموم خوب رفتيم و رفتيم نمايشگاه با هم هر چند چيز خاصي هم نداشت اما خب دلم ميخواست برم. از اونجا هم يه سر رفتيم خونه باباي همسري و يك ساعتي نشستيم بعدش هم به فاطمه دختر عمه ات گفتم لباس بپوش ببرمتون با ملودي بگردونمتون. يك ساعتي هم خيابونا دورت دادم و فاطمه رو رسونديم و برگشتيم خونه . شام خورديم و گوگوش آكادمي و ديدم . شما از 10 رفته بودي بخوابي . اما الهي بميرم لثه هات درد ميكرد و نميتونستي بخوابي . اينقده ناله كردي كه جيگرم آتيش گرفت . آخر سر هم ژل كين بيبي برات زدم . نميدونم دردت و برد يا اينكه از خستگي خوابت برد . اما خدارو شكر تا صبح راحت خوابيدي . اينم عكساي ديروز صبح