چهار شنبه 18 بهمن
عزيزه مامان چهارشنبه بابا كار داشت و زنگ زد گفت امروز نميتونم ملودي و نگه دارم تا بري باشگاه . منم گفتم ديگه چاره اي نيست جز بردنش . اما كلي مي ترسيدم . اما چاره اي نبود واقعا . حموم رفتيم باهم و بعد رفتيم باشگاه . قبل از كلاس ما ، ني ني ها ميان كلاس ژيمناستيك . واي توي عمرت اين همه بچه كنار هم نديده بودي . مثل ماهي فقط توي بغل من پيچ و تاب ميخوردي تا بزارمت زمين و بري پيششون . اما نميشد كه چون ممكن بود پاشون بخوره سر و صورتت. كلاس اونا كه تموم شد گذاشتمت زمين و كلي بازي كردي از اينكه دورتا دور سالن آينه بود به وجد اومده بودي و همه اش خوشحالي ميكردي . فقط خدارو شكر كه اون روز كلاس خلوت بود . مربيمون هم يه دختر داره كه 8 ماه از شما بزرگ تره واونجا بود . حسابي باهم بازي كردين و همه عاشقت شده بودن . دوست داشتم ازت عكس بگيرم اما به دليل موارد قانوني نميشد. وقت برگشتن هم مگه دلت ميخواست بياي ؟ اينقده گريه كردي كه نگو. فداي دله مهربونت بشم من مامانم.