ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

يك سال گذشت .............. چقدر زود

1391/1/28 9:07
2,748 بازدید
اشتراک گذاری

عزيزه مامان ميگم تا بدوني . بدوني كه به همين راحتي ها هم كه فكر ميكني به وجود نيومدي. از روزي كه اومدي توي دل ماماني ، فقط يك ماه اول هيچي نفهميدم و يه جورايي راحت بودم. اما از ورود به دو ماه تا لحظه زايمان ، از بدترين دوران هاي زندگي مامان بود كه ديگه هيچوقت تكرار نميشه و نخواهد شد. 

 

بقيه در ادامه مطلب .............

هر روز حالت تهوع هاي بد. خيلي بد. طوري كه اصلاً از دستشويي در نميومدم . چون ديگه تواني واسم نمونده بود تا بدو بدو برم دستشويي و روتون گلاب بالا بيارم. توي 3 روز چهار كيلو و نيم كم كردم. واقعاً داشتم ميمردم. حتي َآب نميتونستم بخورم. و از گلوم بوي خون ميومد چون از بس كه بالا آورده بودم و گلوم بر اثر نخوردن آب خشك بود ، گلوم پاره پاره بود. رفتم پيش خانم نصيري ( دكتري كه شما رو بدنيا آورد) گفت برات آمپول فنرگان مينويسم . حالت تهوع با اين آْمپول تا 24 ساعت از بين ميرفت اما از طرف ديگه همه اش نگران بودم نكنه بلايي سرت بياد و همه اش استرس داشتم. تعداد 61 آمپول زدم  و ديگه نميتونستم بشينم ، يا بخوابم از بس كه سوراخ سوراخ شده بودم. از كمر دردام بگم كه نابودم كرد. وقتي مينشستم از كمر درد زياد پاي راستم قفل ميكرد و وقتي بلند ميشدم مثل افليجا راه ميرفتم. ناهيد جون بهم ميگفت مرغه كپله چلاغزبان.بعد از اينكه ديگه آمپول نزدم قرص دميترون ميخوردم دقيقاً قبل از رفتن به اتاق عمل هم باز قرص خوردم. چون تا همون موقع حالت تهوع داشتم اما بالا نمي اوردم. از هر چي كه خوشم مي يومد قبل حاملگي بدم ميومد. عاشق كالباس بودم اما توي اين دوران كافي بود بوش بهم از 100 كيلومتري بخوره تا حالم خراب بشه. حتي از باباشي هم متنفر شده بودم. جوري كه نه دوست داشتم ببينمش ، نه صداش و بشنوم. الان كه يادم مياد خندم ميگيره . با خودم فكر ميكردم كه خدايا من از عيسي بدم مياد در حدي كه بعضي وقتا به جدايي فكر ميكردم اما به خاطر شما پشيمون ميشدم. اما باباشي تحمل كرد. آخراي حاملگي از اون ور بوم افتاده بودم ،اگه يه ثانيه نميديدمش ،قلبم ميگرفت و دائم اشكم روون بود . خب ديگه گلايه بسه.پارسال 27 فروردين رفتم دكتر تا نامه بيمارستان و دكتر بيهوشي رو بگيرم. و در چنين روزي يعني 28 فروردين توي بيمارستان مشغول تشكيل پرونده بودم تا اينكه شما فردا دنيا بياي. از روز زايمان بگم واست ؟ اميدوارم وقتي بزرگ شدي و اينارو خوندي ناراحت نشي گلكم. به معناي واقعي بد ترين روز عمرم بود حتي از همه اون 9 ماه بدتر. همه چي تا شب نسبتاً بد نبود. اما شب بعد از بلند شدن. نفس تنگه گرفتم كه واقعاً داشتم خفه ميشدم و فقط در اون لحظه به اين فكر بودم كه دارم ميميرم و سر دلي بچم و بغل نكردم . تمام بدنم انگار دوش آب سرد باز كردن. يه تيكه خيس آب شد. و خونريزي پيدا كردم. خلاصه خيلي خيلي بد بود.

يكساله كه اومدي و زندگيمون رو قشنگتر از قبلش كردي. واقعاً عاشقت هستيم . نه تنها من و باباشي ، بلكه همه . ناهيد جون ، بابا سعيد و............ اميدوارم كه بتونم مادر خوبي واسه شما و همسر خوبي واسه باباشي ،باشم. اميدوارم كه خدا اونقدر بهم توان بده تا بتونم فرشته اي رو كه بهم داده به خوبي بزرگ كنم و پرورش بدم. با سلول سلول بدنت حرف ميزنم ، بوسش ميكنم ، بوش ميكنم. و واقعا فكر نميكنم حسي زيبا تر و بهتر از اين توي دنيا باشه كه بشه با وقتايي كه توي بغلم ميگيرمت مقايسه كرد.  عزيزم روز به روز بزرگتر بشو و مايع افتخار ما باش. 

♥♥♥تو يگانه نگين انگشتر زندگي من و بابايي هستي ، و خواهي بود تا ابد♥♥♥

 

اينم يه عكس كه پستت بدون عكس نباشه

 

 

قلبخدايا هزار بار شكر واسه فرشتهاي كه از آسمون واسم فرستاديقلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (29)