ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

يكي از بد ترين روزهاي عمر مامان

1390/6/26 8:15
1,373 بازدید
اشتراک گذاری

الهي كه مامان بميره برات . پنجشنبه يعني 90/6/24 لثه هات فوق العاده ناراحت بود . آب دهنت هم چون تيز بود همه اش ميپرد گلوت و سرفه ميكردي و همه اش ناله و گريه ميكردي . اولش فكر كردم ممكنه سرما خورده باشي با بابا برديمت دكتر گفت مشكلي نداره احتمالاً مال لثه هاش هست . اينقده بي تاب بودي كه نميدونستم بايد چيكار كنم . فقط بلا نسبت مثل سگ زوزه ميكشيدم و گريه ميكردم . از خدا ميخواستم كه دردات و بده به من . جيگرم و خنجر ميزدن وقتي ناله ها و اشك هات و ميديدم كه مظلومانه از چشماي قشنگت اشك ميومد . اون شب بابا عيسي هم مجلس داشت و دو تايي تنها بوديم از بس كه بي قراري و گريه كرده بودي ساعت 9:45 دقيقه شب خوابت برد من گفتم بخوابم كه هر وقت بيدار شدي جون داشته باشم كنارت باشم . بردمت روي تخت پيش خودم و واسه بابا اس ام اس دادم كه امشب رختخواب ميزارم برات برو توي پذيرايي بخواب . تا ساعت 2:30 لالا بودي اما من از بس گريه كرده بودم سر دردي گرفتم كه نگو و نپرس داشت چشمام از كاسه در ميومد. خوابم نبرد . ساعت 2:30 حالت خوب بود و بازيگوشي ميكردي گفتم حالا كه حالش خوبه بزارم كارتون ببينه گذاشتمت پاي تلويزيون و مشغول شدي و ذوق ميكردي . منم روي مبل يه چرتي زدم كه بابا اومد . طفلك كلي نگرانت بود و ديد كه حالت خوبه كلي خيالش راحت شد . ساعت 4:15 دقيقه خوابوندمت تا 7:30 خوابيدي و باز شيطوني هات گل كرد بردمت پاي كارتون و بابا اومد سر جاش بيچاره كمرش روي زمين خشك شده بود . دوباره 8:30 خوابيدي تا 11 و باز تلويزيون ديدي و تقريباً كل جمعه رو بيدار بودي تا 11 شب كه لالا كردي . شبي كه شما دنيا اومدي تا قبل اين فكر ميكردم بدترين روز عمرم بود اما اون شب حاضر بودم هزار بار ديگه اون دردا رو بكشم اما توي اون حال نبينمت . الهي هيچ مادري عذاب كشيدن بچه اش رو نبينه . الهي آمين . 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)