9 مهر 1397 فوت بابا بزرگ اسماعیل
عزیز دلم اصلا دست و دلم به نوشتن نمیره متاسفانه بابا بزرگ از پیشمون رفت و مارو تنها گذاشت خیلی روزهای سختی و گذروندیم و همچنان هم میگذرونیم اما تقدیر الهی هست و چاره ای جز کنار اومدن با موضوع نمیمونه . صبح من شما رو بردم مدرسه و برگشتم خونه مشغول غذا درست کردن بودم که عمو امین زنگ زد به تلفنم و گفت کجایی گفتم خونه گفت عیسی کجاست گفتم اینجاست و گوشی و دادم بهش . عمو امین گفته بود بیا بیمارستان زود . بابا عیسی گفت من خواب دیدم خونه بابام شلوغه حتم امروز چیزی میشه گفتم نه بابا نترس شاید امین خسته است میخواد تو بری تا بتونه بره خونه . هر چند ته دل خودم خیلی ترسیده بودم . خلاصه بابا رو رسوندم بیمارستان و منتظر موندم گفتم اگه چیزی میخواین تا برم از خونتون بیارم و زنگ زد و گفت که نه تو برو خونه . اومدم خونه یکم بعد زنگ زدم که چه خبر گفت دارن بهش شوک میدن و گریه میکرد و قطع کرد . چند دقیقه بعد زنگ زد گفت خداروشکر برگشته . اما هوشیاری نداره . خیلییی ترسیدم گفتم بنده خدا اگه زبونشم از دست بده دیگه هیچی . یازده و نیم زنگ زدم عیسی که بیام دنبالت یا نمه که گفت بابام فوت کرد بدو دوییدم بیمارستان وقتی رسیدم دیگه در گیر و دار اماده کردنش بودن جهت بردنم به سردخونه اما خب خوب شد که دیدمش رفتم بوسش کردم و از اینکه دیدم بعد از مدت ها انقدر اروم خوابیده دلم اروم شد کمی . روز بعدش هم خاکسپاری بود و دست ناهید جون درد نکنه اومد و شمارو این چند روز نگه داشت تا من بتونم برسم به مراسم ها . چون دوست نداشتم توی این شرایط اونجا باشی و روحیه ات خراب بشه بابا سعید هم اومدن و دیشب رفتن . این هم داستان خاموش شدن شمع زندگی بابا بزرگ بود . ایشا الله خدا مامان مریم و برامون نگه داره . واقعا دلم میسوزه چون سنی نداشتی برای اینکه یکی از بابا بزرگ هات و از دست بدی
نفسم دیروز مراسم هفتم بابا یزرگ بود . حلوا و همه چیزش و خودم اماده کردم امیدوارم ازم راضی باشه و اگه حقی باشه حلال کنه
اینم شما که کلی همیشه کمک کردی اما نمیشد عکس گرفت با اون حال و احوال
تازه نوشت :
عزیزم هفته گذشته اولین شب جمعه بابا بزرگ بود رفتیم همگی سر خاک . شما هم بردم و نشستی و بالای قبرشون فاحته خوندی . الهی من فدات بشم که انقدر خانم و با وقاری