مرداد 95 تهران
عشقم کم کم داریم به مارکوپولو شبیه میشیم از بس توی سفریم طی یک تصمیم یهویی بلیط گرفتیم عازم خونه پدری شدیم من و شما . باباشی هم طبق معمول سرکار .
یک مرداد صبح بود که اومدیم و جای همه دوئستان خالی خیلی خوش میگذره . شما هم تا خونه ایم بچه خوبی هستی اما بعضی وقتا بیرون که میریم نق نق میکنی اونم بخاطر ایینکه من هر بار که بیرون بریم فقط اجازه میدم یدونه وسیله بازی بخری و گاهی چیزی میبینی مجدد که هوس میکنی بخری اما من نمی خوام تن بدم . نمی خوام ولخرج بشی باید یاد بگیری توقعاتت معقول باشه . اما در کل سفر خوبی بوده تا به الان . فعلا تصمیم داریم تا اخر شهریور بمونیم . اما چون من ادمه یهویی ای هستم خدا میدونه یهو دیدی فردا هوس کردم برگردیم .
چند روز قبل اومدن من یه سری عکس از خودم گرفتم که دیدم شما هم داری ادای منو در میاری اینطور شد که همون شکلارو شما در اوردی و ازت گرفتم روزی که میخواستیم بیایم
و این هم فسقل خانوم
یه سری عکسم هست مال این چند روز که میزارم برات عشقم
این توی پروازه و وقتی رسیدیم فرودگاه . یدونه مهماندار مرد بود که عالشقت شده بود و شمام کلی خودت و لوس میکردی براش . موقع سرو صبحونه شیر دادن و شما گفتی ابمیوه میخوام بنده خدا رفته یدونه ابمیوه اورده برای شما . ابمیوه رو داد گفتی اب می خوام باز رفته اب آورده . گفتی بالش و پتو و اون باز اورد خلاصه بنده خدا همه اش مشغول خدمات دهی به شما بود