اینم یه مدلشه دیگه ....(2 شرح داستان )
عزیزه دلم اینروزا هم تو و هم من واقعا عذاب کشیدیم و اشک ریختیم . خیلی نق نق میکردی و از وقتی چشمت و باز میکردی تا دوباره ببندیش نق و گریه مداوم و بدون علت . چند بار دیگه رفتیم دکترهای مختلف که همه باز میگفتن هیچ چیزش نیست . دیگه روز پنجشنبه حتی بردمت سونو گرافی . گفتم بالاخره یه دردی داری دیگه وگرنه بی دلیل نق نمیزنی اما اونجا هم دکتر گفت همه چیز طبیعیه و دل و روده و کلیه هات و چک کرد .
ازمایش خون هم بردمت اما همه چیز نرمال و عادی و من دستم توی سرم و عقلم دیگه به راهی قد نمیداد و عصبی شده بودم و با هر چیز کوچیکی اشکم در میومد . تا دیروز . دیروز عصر واقعا حال نداشتم ببرمت بیرون و کلی خسته بودم جوری که حتی وقت راه رفتن پام و میکشیدم روی زمین اما از ساعت 6 عصر که من رفتم تا ظرفای ظرفشویی و بچینم توی کابینت شروع کردی تا ساعت 9 و ربع یکریز اشک میریختی . دست آخر از رو رفتم و بلند شدیم و اماده شدیم . خودم هم مانتو چروک و روسری یه رنگ دیگه پوشیدم و فقط میخواستم بزنم بیرون و هیچ چیز برام مهم نبود . رفتیم خونه بابا اسماعیل . اونجا هم نق میزدی . عمه انیس اینا هم اونجا بودن . من تا الان خیلی به این چیزا اعتقاد نداشتم اما الان معتقد شدم . شوهر عمه گفت چشم خورده . یه کاری میگم بکن تا پس فردا صد در صد میشه مثل روز اولش . گفت یه دونه از لباساش و با اب نمک غلیظ بشور و بزار خشک بشه و اب نمک رو هم بریز توی کوچه بیرون خونه و فردا هم با گلاب و اب حمومش بده و اون لباس و تنش کن . باورتون نمیشه انگار آب روی آتیش . بچه ای که حدود 13 روز حتی نمیزاشت ما غذا بخوریم از بس گریه میکرد تا ظرف غذا رو حتی میدید الان داره غذا میخوره . و از بعد حموم هم تا الان یه نق یا یه قطره اشک نریخته . اینم شاهد ماجرا . حتی وقتی براش کشیدم توی بشقاب نمیزاشت خنک بشه ومیگفتم داغه . میگفت نه نه داغ نیست و بشقاب و میکشید و حتی بدو بدو از توی کشو سفره و چنگال و خودش در آورد .
نوش جونت بشه عزیزه دلم . نکته جالبش این بود که چیزای متفرقه میخوردی پس مشکل گوارشی نداشتی چون هم شکمت کار میکرد و هم بالا نمیاوردی اما غذا نمیخوردی . فکر کنم قشنگ دو کیلو کم کردی نفسم . حتی از این لحظه فیلم هم گرفتم که بعدا نشونت بدم