ملودیملودی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

چند ثانيه نشستن

الهي قوربونت برم من .ديشب داشتيم آماده ميشديم كه با بابا بريم دوري بزنيم بغل بابا بودي گفتم بزارش زمين من هستم برو لباس بپوش اومد بخوابوندت كه نشستي به جاي دراز كشيدن و همه اش خودت و عقب و جلو ميبردي . من و بابا هم جيغ ميزديم و خوشحالي ميكرديم . متاسفانه اينقده ذوق زده شده بوديم كه يادمون رفت ازت عكس بگيريم . الهي من دورت بگردم خوشگلهههههههههههههه
16 مهر 1390

اولين كالسكه سواري

عزيز مامان قبلاً يعني 2 ماه پيش سوار كالسكه شده بودي اما مال آنوشا جون بود . اما ديشب ساعت 7 مامان آماده ات كرد و راه افتاديم پياده از خونمون به سمت خونه عمو رضاي بابا . از خونمون تا اونجا 10 دقيقه راه هست پياده . اما چون مي خواستم مراقب شما باشم و تازه كالسكه مي روندم و هنوز دست فرمونم خوب نبود آخه تازه گواهينامه كالسكه روني گرفتم 15 دقيقه طول كشيد . هوا هم كه چشمش نكنم خوب شده بهاره بهاره . خلاصه كلي باهم خوش گذرونديم تا رسيديم . پسر عموي بابا ( مرتضي ) دم خونشون تعويض روغني داره داشت كار ميكرد و حواسش نبود گفتم آقاي روغن كالسكه هم عوض ميكنين ؟ تا ديدمون مرده بود از خنده . خلاصه رفتيم توي خونه و كلي خاله عاطفه و زن عمو و عمو رضا بهت ابراز ...
14 مهر 1390

واي كه چقدر شكمو يي دخمل بلا

جرات نميكنم جلوت چيزي بخورم . پاي غذا كه ميشينيم از بس نگاه بشقاب ميكني و با هر قاشق از بشقاب تا توي دهن من نگاه ميكني كه عذاب وجدان ميگيرم و كوفتم ميشه . ميگم الهي بميرم دلش ميخواد بچه ام . صبحي نشستم يه كيك باز كردم بخورم . صداي پلاستيكش و كه شنيدي فهميدي خوردنيه شروع كردي دست و پا كوبيدن كه احياناً شما رو يادم نره . با اجازه شما تا نصفش و نخوردي رضايت ندادي . حالا من بيچاره تا ميومدم يه تيكه هم خودم بخورم همچين نگام ميكردي كه نگو انگار داشتم سهم تو رو ميخوردم . به خدا دوبار شكست گلوم ميدونم ديگه راضي نبودي ميخواستي همه رو تنهايي بخوري . مردم ميگن خدايا چيكار كنم بچه ام چيزي بخوره ما از ترس شما بايد بريم قايمكي يه چي بخوريم . حالا ...
15 آذر 1390

كالسكه مبارك فسقلي

جيگرم تا ديشب نتونسته بودم كالسكه اي رو كه باب دلم باشه پيدا كنم يه چيز سبك و خوب ميخواستم كه ديشب بالاخره پيدا كردم وزن كالسكه همه اش يك كيلو نيم هست . با يه انگشت ميشه بلندش كرد . شما هم كه خوشحال. اينشا الله ماشين بخري مامان جونم .      
15 آذر 1390

مامان نمايش بازي ميكند

جهت اطلاع خوانندگان ميگم كه بنده مدرك ليسانس هنرهاي نمايشي گرايش بازيگري دارم . ديشب ملودي كه از حموم در اومد قرار شد بغل بابا عيسي بشينه و من براش نمايش عروسكي اجرا كنم . خلاصه كلي نمايش دادم براش اونم ميخنديد و باباش ميگفت خيلي با تعجب نگاه ميكنه . اينم از تفريحات دردونه و يكي يك دونه ما . 
11 مهر 1390

روز دختر

عزيزم ببخش كه روزت دير بهت تبريك گفتم واقعاً اين چند روز خيلي سرم شلوغ بود . پنجشنبه تولد حضرت معصومه بود و اين روز رو روز دختر نام گذاري كردن . البته شما 2 تا هديه از طرف من و بابا بهت داده شد. اوليش اين بود مامان يه شلوار ناناز برات خريد و حالا سوپرايز بابا. اون روز بابا توي يه جشني كه به مناسبت تولد حضرت معصومه گرفته بودن اجراي كنسرت داشت و يه آهنگ به افتخار شما خوند . جالب اينجا بود كه لالا بودي اما تا اسمت و آورد بيدار شدي . الهي قربونت برم من . از اين تنپوش هاي عروسكي بزرگ هم 3 تا بود كه خيلي با هيجان نگاهشون ميكردي آخه تا الان عروسك به اين بزرگي نديده بودي. خلاصه كه به همه خوش گذشت . خاله حديث و پارسا هم باهامون اومده بودن...
11 مهر 1390

پيشرفت

عزيزم از ديروز يعني در 166 روزگي ياد  گرفتي كه پاهات و بگيري اما از اونجايي كه هنوز حرفه اي نشدي پاهات كه از دستت جدا ميشه نغ نغ ميكني و كلافه ميشي . كمكت هم كه ميخوام بكنم نميذاري ودستم و ميدي كنار خيلي خوشحالم كه دوست داري روي پاي خودت واستي و استقلال داشته باشي . اين خصوصيت اخلاقيت كپي خودمه .  
15 آذر 1390