ملودیملودی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

بازی های دوران کودکی من بازی های مورد علاقه اینروزهای تو

نفسم واقعا با دیدن روز به روز زندگیت تموم خاطرات برام زنده میشن . چند مدت پیش توی دورهمی که خونه خاله ناهید بودیم پارسا پسر خاله سوگند منچ و مار پله اورده بود که خیلی خوشت اومده بود و هی میگفتی بخر برام  . منم یادم میرفت تا اون روز خیلی اتفاقی دیدم و خیلی هم بهتر از مال زمان ما بود در سایز بزرگ . برای الان که خوندن و نوشتن اعداد رو هم بلدی خیلی برات بازی بی خطر و مناسبیه . یدونه دبرنا هم از قبل داشتم که اونم فک کنم برای الانت خیلی مناسبه . کلا بازی های اروم و نشستنی رو ترجیح میدی . دیروز هم کلی با ، باباشی بازی کردی و گویا همه اش هم شانس باهات یار بوده و برنده شدی مار پله منچ دبرنا ...
31 تير 1396

مریضی 30 تیر 96 و اولین تجربه خمیر بازی مادر و دختری

عمره مامان دیروز از صبح تا عصر چندین بار بالا اوردی . به علت اینکه جمعه بود باید تا عصر صبر میکردیم برای دکتر رفتن . نکته جالب اینه چون بدت میاد دستت و میگیری جلو دهنت و کلی از این قضیه ناراحت میشی و اشک میریزی . عصری حموم کردی و راهی دکتر شدیم . کلی هم اونجا ناراحت بودی و یبارم اونجا بالا اوردی خانم پرستار اومد و فشارت و گرفت . این اولین تجربه فشار گرفتن بود . الهی من فدات بشم که انقد بزرگ شدی که فشارت و میشه گرفت . هیچی دیگه امپولی زدیم که ضد تهوع بود . یه اولین دیگه هم توی تزریقات اتفاق افتاد و اون این بود که تا قبل از این هر موقع امپول داشتی بابا بغلت میکرد . اینبار خانوم پرستار گفت قدش بلنده و دیگه بزرگ شده باید بخوابه روی تخت . و اینط...
31 تير 1396

همزاد پنداری

اینروزا دقیقا داری اخلاق های خودم و پیدا مبکنی من خودم همیشه خیلی خیلی با همه چیز همزاد پنداری میکنم و حتی برای چیزای بیجون هم دلم میسوزه مثلا یه عروس اگه روی دهن بیوفته سریع برش میگردونم میگم میگم گناه داره نمیتونه نفس بکشه . شاید دیونگی باشه اما خب دلم میسوزه . کپی خودم شدی خلاصه . اونروز از حموم که بیرون اومدیم گفتم ملودی نقاشیت و بزار کنار الان که سشوار میخوام برات بزنم باد میبرتش . گذاشتیش بغل دستت . منم لوسینت رو گذاشتم روش . ناخواسته گذاشتم رو سرش . حالا دیالوگ هات و ببین ملودی : واییییی خفه شدم من : یه نگاهی کردم و دیدم رو سرشه برداشتم گذاشتم رو پاش ملودی : وای خدای من زانوووم من : برداشتم کلا گذاشتم روش م...
29 تير 1396

28 تیر تولد اهورا جون

عشقه مامان دیشب یعنی 28 تیر ماه تولد اهورا کوچولو بود و خاله ناهید براش جشن گرفته بود . شما هم چند روز بود که هی روز شماری میکردی برای رفتن به تولد . الهی من فدات بشم که اینهمه عاشق تولدی . اینبار خیلی خیلی بیشتر از قبل بهت خوش گذشت و کلی تولدت مبارک خوندی و رقصیدی . و همه اهنگارو که گذاشته میشد رو با صدای بلند میخوندی و میرقصیدی . خیلی همه چیز عالی بود و واقعا خوش گذشت کارت دعوت تولد اهورا جون ملودی جون اماده رفتن به جشن اینم لاک دستمون . باهام دیشب مادر دختری تیپ سفید مشکی پوشیده بودیم   این فرشته کوچولو رو برای اهورا جون درست کردم اینم کادوی تولدش که با اسمش ت...
29 تير 1396

22 تیر دورهمی خونه خودمون

عشقم دیشب بعد از مدتها دوباره نوبت ما بود که مراسم دورهمی دوستانه رو برگزار کنیم خداروشکر که همه چیز عالی برگزار شد . فدات بشم که اینهمه عاشق مهمونی و مهمن هستی . خیلی خیلی مهمون نوازی . مثل همیشه هم خانوووم بودی عاشقتم مامانم پذیرایی اولمون الاسکا به یاد دوران بچگی . داخلش تکه های توت فرنگی . گیلاس و انگور یقوتی بود مایع دورش هم اب البالو پذیرایی دوم کیک چهار طبقه شکلاتی و میوه ای بود به همراه چایی اینم طریقه اماده سازیش برای شام هم لازانیا بود با مخالفات کنارش اینم یه تصویر کلی از خوشمزه های دیشبمون اینم عزیزای دلم جای اهورا جون و پارسا جونم خیلی خالی بود ...
23 تير 1396

19 تیر 96 تولد سه سالگی النا جون

نفسه مامان 19 تیر تولد سه سالگی النا جون بود و از اونجایی که مامانش درگیره جابجایی خونه هستش وقت نداشت تولد بگیره براش اما از اونجایی که چند روز بود هی من گفته بودم بهت فلان روز تولده شما همه اش ذوق تولد داشتی . گفتم چکار کنم چکار نکنم که هم شما خوشحال بشی هم اینکه یه سوپرایز و هدیه خوب بشه واسه عمه و النا جون . اینطوری شد که یه کیک کوچولو با شمع براش خریدیم و یه ست تاپ و شلوارک به همراه گل سرش هم براش گرفتیم و خونه بابا بزرگ سوپرایزشون کردیم . خیلی خیلی خوب بود و النا هم کلی خوشحال شد . فدای شما بچه ها که با کوچیک ترین چیزا لبتون خندون میشه . کلی دلبری کردی و تولدت مبارک خوندی که البته بیشتر میگفتی تولدم مبارک و کلی هم حرکات موزون . از د...
23 تير 1396

تداعی خاطرات کودکی

عشقم امروز یعنی 5 تیر ماه دقیقا شد بیست سال که من اومدم بوشهر . برای دوسال اومده بودیم اما الان شده 20 سال . امروز طبق همیشه سری زدم به البوم ها . وقتی بچه بودم ناهید جون خیلی البوم نگاه میکرد . هر جا که بودم خودم و بدو بدو میرسوندم کنارش و عکسارو نگاه میکردم و بیشتر از همه عاشق حرفا و تعریفایی بودم که در مورد هر عکس برام میگفت . همه رو از حفظ بودم اما شنیدن دوباره اش از دهن ناهید جون برام همیشه مثل بار اول تازگی داشت . امروز تا بساط البوم هارو پهن کردم زود خودت و رسوندی و دقیقا یاد خودم افتادم . حس عجیبی داشتم . یهو بغض کردم دقیقا نمیدونم چرا اما بغض کردم . خوشحالم که هستی یدونه من و باعث میشی چیزایی قشنگ رو دوباره یادم بیاد &n...
5 تير 1396
1