ملودیملودی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

پایان 50 ماهگی ................... ورود به 51 ماهگی

                         عشقه من 5 دهه رو در کنار هم پشت سر گذاشتیم . امروز دقیقا 1522 روزه اومدی و فرشته خونه ما شدی و واقعا دنیامون و رنگی رنگی کردی  عشقم ورودت به ماهگی مبارک دردونه مامان    جهـــــان را   بـــدون ناخن های لــــاک زده   بدون کفــــش های پاشنـــه بلند   بدون النگــــو   و بدون گل ســـر   تصور کن   خــــدا دختـــر را آفـــرید چون    دخـتـــر   جهــــان را برای خـــــدا ...
29 خرداد 1394

گوشواره

عشق مامان درست یک هفته بعد از اینکه واکسن چهار ماهگیت و زدیم بردمت و کوشات و سوراخ کردم . از اون موقع تا الان یک لنگه گوشواره و 3 تا گیره پشتش و گم کردی . گذشت تا امروز صبح که من رفته بودم برای یه سری از کارای اداریم بیرون و وقتی برگشتم رفتم توی اتاقت تا تختت و مرتب کنم . دیدم دو تا گوشواره و پشتی هاش افتاده توی پتوت . خوبه دیدمشونو پتو رو تکون ندادم وگرنه باید کلی میگشتم برای پیدا کردنشون . کلی کلافه شدم اخه مامانم این چه کاریه ؟ دلم هم نمیاد جز طلا بندازم گوشات . حالا با صحبت کردن باهات امیدوارم توجیح شده باشی و دیگه از اینکارا نکنی اونم با این گرونیه طلا .   بعداً نوشت : عشقم زمانی که توی دی ماه خاله مهسا و عمو عل...
26 خرداد 1394

اینروزا ♥♥♥♥♥♥♥♥

عشقم تاریخ 17 خرداد برگشتیم به بوشهر . موقع برگشتن توی فرودگاه تا رفتیم سالن ترانزیت شما دستشوییت گرفت و گفتی دستشویی منم اومدم تندی ببرمت که دیدم دستشویی بانوان و خراب کردن و ناچاراً با اجازه مسئولین بردمت قسمت مردونه وای که چقدرم کثیف بود حالا خوبه مردن . داشتم اوق میزدم . خلاصه دستشویی و کردی و اومدیم و نشستیم تا اعلام کنه پروازمون رو . 5 دقیقه نشده بود دوباره گفتی دستشویی . انگاری خوشت اومده بود از اون محیط دستشویی مردونه . خلاصه باز راهی شدیم که اینبار نظافت چی نمیزاشت بریم میگفت زشته نباید بری داخل گفتم مگه خودم میخوام برم بچه رو میخوام ببرم . گفت کار همه مادرا همینه بچه رو بهونه میکنن برای کارای خودشون . گفتم خیلی بی ادب و نزاکتین . ...
23 خرداد 1394

7 خرداد 94- همدان

عشقم صبح منو شما به همراه ناهید جون با اتوبوس اومدیم که چند روزی بمونیم همدون . توی مسیر بچه خوبی بودی فقط اولی که راه افتادیم نمیدونم چرا بالا اوردی اما خب دیگه بعدش حالت خوب بود خداروشکر. ناهار و خوردیم و لالا کردیم و بعدشم یه حموم و در اومدیم بیرون که بریم خونه مامان پوری . خبر نداشت که اومدیم و امروز هم تولدش بود سر راه یدونه کیک گرفتیم و حسابی سوپرایزش کردیم . سر مسیر رفتن نزدیک خونه بابا سعید اینا یدونه گل نسترن دیدم که ناخوداگاه منو برد به خونه قدیممون توی همدان . یه نسترن داشتیم توی حیاطمون خلاصه رسیدیم و زنگ زدیم مامان پوری کلی خوشحال شد . کلی برای خودت بازی کردی .وای باز خاطرات قدیم .یادمه بچه که بودیم چون همه نوه ها تو...
7 خرداد 1394

روزمرگیهای این چند روز

عشقم بعد ال تموم شدن مراسم عروسی و در اومدن خستگیمون این روزا یه سری کارای روزمره داریم صبحا که بیدار میشیم صبحونه و حموم و بعدم کمی تی وی و بعد ناهار و بعد لالای عصرگاهی و عصر ها هم بیرون بعدش هم شام میخوریم و طبق برنامه حدود یک ساعتی با تبلتت بازی میکنی و حسابی همه چیزش و یاد گرفتی خیلی خوشحالم بابت خریدن این هدیه واست فکر کنم بهترین انتخاب بود چون هم دایره لغاتت افزایش پیدا کرده هم اینکه هر کاری که میکنن عروسکای بازیها رو میگی  . در کل همه چیز  ارومه خداروشکر             اینم یکی از تفریحاته جدیدت هست. تا میریم توی محوطه خونه ناهید جون اینا گوشی...
2 خرداد 1394
1