ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

30 آبان 93

وای که از هر چی عدد سی هست حالم بهم میخوره . تا الان 3 تا از بدترین شب های زندگیم توی 30 ام ماه اتفاق افتاده اولیش 30 فروردین 90 که شب زایمانم بود توی بیمارستان دومیش 30 تیر 92  که ملودی رو به علت اسهال و استفراغ بردیم بیمارستان همون بیمارستانی که دنیا اومده بود و یکیش هم 30 ابان 93 که همین امروز بود و کلی روزه بدی داشتیم . دیشب ساعت 10 شروع کردی بالا آوردن و تا ساعت 3 صبح بالا میاوردی . دیگه شبونه رسوندیمت بیمارستان . این ویروسی که اومده واقعاً خیلی شایع شده . جا نبود واسه سوزن انداختن همه هم بچه . توی قسمت اورژانس هر تختی یه بچه زیر سرم بود و مادر و پدرش هم در حال بالا و پایین پریدن . خلاصه دکتر گفت چون تازه شروع شده یه آمپول میزنیم ...
30 آبان 1393

23 ابان 93

دیروز من و شما و باباشی رفتیم کنار دریا و کلی بدو بدو کردی . هوا هم اینروزا واقعا عالیه و بهشته .       از اونجا هم رفتیم رستوران باغ ابریشم . یک پیست اسب سواری هم داره که خیلی اسباش قشنگ بودن . به اسبا میگفتی پیشی     تیپتم به اسب سوارا میخورد             فدای شیطنت هات     شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت     ...
24 آبان 1393

خیلی دور♥♥♥♥♥ خیلی نزدیک

همیشه دوست داشتم که بتونم فرزندی و تحویل جامعه بدم که همه از محاسنش و خوبی هاش تعریف کنن و یه جورایی زبون زد خاص و عام باشه . از بدو تولدت من خیلی سختی ها کشیدم تا بتونم مثل خمیر شکل سازی به بهترین نحوی که حس میکردم شایسته یک دختر هست بارت بیارم . انصافا از بابا هم تشکر میکنم که صبورانه طبق خواسته من با شما رفتار میکنه و میکرده و همین خودش باعث شده تا تربیتت یک نواخت باشه و چند تربیته نشی . میدونم خیلی جاها بهت سختگیری میکنم اما خب نتیجه اش مهمه که دائم هر روز بیشتر از دیروز توی رفتارت میبینمشون . خداروشکر میکنم که بچه صبور و سازگاری هستی و واقعا حرف منو گوش میکنی . همیشه دوست داشتم همه ازت تعریف کنن نه اینکه با شنیدن اسمت چهار ستون بدنشون ...
22 آبان 1393

آب مایع حیات

در فرودست انگار، کفتری می‌خورد آب. یا که در بیشه دور، سیره‌یی پر می‌شوید. یا در آبادی، کوزه‌یی پر می‌گردد. آب را گل نکنیم: شاید این آب روان، می‌رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی. دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب. زن زیبایی آمد لب رود، آب را گل نکنیم: روی زیبا دو برابر شده است. چه گوارا این آب! چه زلال این رود! مردم بالادست، چه صفایی دارند! چشمه‌هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد! من ندیدم دهشان، بی‌گمان پای چپرهاشان جا پای خداست. ماهتاب آن‌جا، می‌کند روشن پهنای کلام. بی‌گمان در ده بالادست، چینه‌ها کوتاه است. مردمش می‌دانند، که شقایق چه گلی ...
21 آبان 1393

خرید های پاییزه و زمستونی نفسه مامان

یه سری رو قبل رفتنمون به تهران برات خریدم       دو تا رو هم از تهران خریدیم     مابقی رو بعد از برگشتنمون خریدیم               به شادی بپوشی عزیزه دلم . نکته قشنگ و لذت بخش خرید کردن برات توی اینروزا اینه که انقده خانوم شدی لباس ها رو پرو میکنیم برات بعد میخریم . وای خدایا یاد خودم میفتم که میرفتیم خرید و همه رو ناهید جون تنم پرو میکرد یا بابا سعید کفش ها رو سایز میزد برای پاهای کوچولوم . ...
17 آبان 1393

نذری پزون 15 آبان 93

عمره مامان پنجشنبه توی خونه بابا اسماعیل همه بچه ها با هم نذر داشتن آش بپزن . ما هم رفتیم . شما از اونجایی که کلا به گل و سبزی و چمن و از این طور چیزا خیلی علاقه داری و منم دائم باید بهت تذکر بدم که این بدبختا رو پرپر نکن گناه دارن ، اون روز چون من و شما رفته بودیم بازار تا یه سری لباس زمستونی برات بخرم دیر رسیدیم و کارا رو شروع کرده بودن . با بدو ورودمون به اونجا با دیدن حجم بزرگی از سبزی وسط خونه دچار هیجان شدی و احتمالا توی دلت میگفتی منو این همه خوشبختیییییییییییی محاله محال . از طرفی هم چون میدیدی اینبار بهت تذکر نمیدم بیشتر متعجب بودی و توی قیافت هم مشهوده   از بهت و تعجب که خارج شدی شروع کردی به کمک کردن ...
17 آبان 1393

ببعی

                                                           این عروسک دست گل دخملی داستان داره و اینروزا یه جورایی واسه ما شده درد سر . این عروسکا دوقلو هستن یدونه سفید و یدونه صورتی . اما الان در حال حاضر فقط 3 تا سفیدش ساکن اتاق ملودی هستن . یدونه رو که توی مهد کودک گم کرد و هر چی گشتیم پیداش نکردیم . دومی رو تهران گم کرد و سومی رو دیشب . این دو قل ببعی از لحاظ قیمت ارزش زیادی ندارن اما از لحاظ عاطفی ملودی خیل...
13 آبان 1393

محرم 93 ........ چهارمین محرم نانازه مامان

محرم 90 محرم 91 محرم 92 و . . . . . محرم 93       در حال دیدن مراسم سنج و دمام جلوی حسینیه باباشی اینا     یعنی اگه نمیگرفتمت از پنجره میرفتی بیرون جلو خونه بابا اسماعیل امسال باباشی بوشهر نبود و برای مداحی رفته بود گچساران . و من و شما امسال محرم و تنها بودیم اما باباشی به جای ما هم توی این ایام خدمت کرده . امیدوارم خدا قبول کنه ...
13 آبان 1393