ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

اولین دیدار ملودی با دختر عمه جدیدش النا جون

عمرم دیروز بعد از رسیدنمون ساک ها رو جمع کردم و یه حموم رفتیم و بعدش به همراه باباشی رفتیم بازار تا برای نینی تازه دنیا اومده هدیه بگیریم . براش یدونه کریر گرفتیم که انشا الله به شادی استفاده کنه . زمانی که عمه حامله بود همه اش باید مراقب نینی توی شکمش میبودیم چون خیلی عمه روشنک و دوست داری و همه اش دور و برش بودی الانم نگران بودم به نینی حسودی کنی . فکر میکردی عروسکه و وقتی میدیدی تکون میخوره ریسه میرفتی از خنده  ولی اگه مراقبت نبودیم میخواستی دست و پاش و فشار بدی نینی هم ماشا الله تنبل از اولی که ما رفتیم لالا بود و دم آخری اونم ساعت 11 چشماش و باز کرد و داشت میمی میخورد . خیلی اوچولو هستش و واقعا باورم نمیشه شما...
30 تير 1393

29 تیر 93

عمرم امروز ساعت 14:50 دقیقه به بوشهر پرواز داشتیم خداروشکر تاخیر هم نداشت . با کلی سلام و صلوات اومدیم که راهی بشیم و همه اش نگران بودم با ندیدن ناهید جون کلی اشک بریزی که خدا رو شکر در کلام نا باوری فقط یه نق کوچولو زدی و کلی خیالم راحت شد به همراه بابا سعید رفتیم فرودگاه . توی پارکینگ منتظر آژانس بودیم و شما هوس کرده بودی بری توی چرخ دستی آژانس که اومد من شما رو سوار کردم و در همین حین ناهید جون هم رفت بالا رسیدیم فرودگاه و تا بابا سعید میخواست بارها رو تحویل بده ، توی سبد یکی از مسافرا یک پک توپ که مخصوص استخر توپ بود دیدی و کلی نق نق کردی که برشون داری . اما اونم یکم بیشتر طول نکشید و باز خانوم شدی...
30 تير 1393

27 تیر 93

عمرم دیروز با ناهید جون رفتیم پایین محوطه و شما رو بردیم که باز یکم آب بازی کنی عاشق آب نمای اونجایی . لباسم برات آوردم که بعد از بازی عوض کنم برات . نمیدونی چه ها که نمیکردی . حدود یک ساعتی بازی کردی و کلی جیغ میکشیدی از خوشحالی . فکر میکنم هیچ چی اندازه آب بازی خوشحالت نمیکنه . منم که همچنان حالم خوب نیست فقط دعا میکنم فردا که داریم بر میگردیم یکم بهتر باشم چون مطمئناً بعد از جدا شدن از ناهید جون و بابا سعید پشت سرشون خیلی خودزنی خواهی کرد و گریه . چون تنها هم هستم یکم سخته که انشا الله خدا خودش به خیر کنه  یعنی اگه ناهید جون پشت لباست و نگرفته بود با کله خودت و پرت میکردی توی آب  ...
28 تير 1393

22 تیر الی 25 تیر

عشقه من این چند روز تقریبا هر روزمون تکراری بود و کار خاصی نمیکردیم و صبحا خونه بودیم چون واقعاً هوا گرمه و بعد از ظهر ها میرفتیم بیرون . فقط دو روز رفتیم آرایشگاه که روز دوم شما از بس گریه کردی صاحب آرایشگاه گفت مشتری داره میگه اگه بمونه این خانوم اینجا من میرم و واقعاً بهم برخورد چون اون خانوم سنی ازش گذشته بود و مطمئناً توی عمرش بچه دیده بود اما نمیدونم با خودش چی فکر  کرد که این حرف و زد . خیلی خودم و کنترل کردم تا بهش چیزی نگم برای همین من و شما راهی خونه شدیم و ناهید جون چون کارش تموم نشده بود اونجا موند . طی مسیر کلی اشک ریختی و من خیلی عصبی بودم اما بالاخره اون روزم گذشت . یه سری عکس مال این دو سه روز و برات میزارم . در حال حاض...
25 تير 1393

21 تیر 93

عشقم امروز صبح باباشی برگشت بوشهر و من و شما قراره تا آخر تیر ماه بمونیم تهران . صبح و با ناهید جون رفتیم قدم زدیم و واقعاً هوا گرم بود بنظرم هیچ فرقی با بوشهر نداره هوا . حد اقل اونجا توی خونه و ماشین و مغازه ها خنکی اما اینجا تقریباً همه جا آدم احساس گرما میکنه جالبش اینه که هوا خیلی هم مرطوبه انگار که مثلاً شهر ساحلی نزدیکمون باشه . ناهید جون رفت خرید منم دیدم یه گاری اونجاست و گذاشتمت داخلش  این هاپو هم اسمش هانی بود که مال دوست ناهید جونه . اول میخواستی دمش و بکشی ولی چون اجازه ندادیم موهای سرش و کشیدی و طفلی دردش اومد و پا به فرار گذاشت  امروز...
22 تير 1393

نی نی کوچولو گل دختره

عشقم دیروز تاریخ 93/04/19 النا کوچولو نی نی عمه روشنک دنیا اومد و برامون کلی شادی بهمراه آورد من که همه اش غصه میخورم که نمیتونم زودتر از نزدیک ببینمش آخه کلی برنامه ریزی کرده بودم که برای زایمان عمه بوشهر باشیم و قرار بود طبیعی دنیا بیاد ٰ اما دیروز به دلایلی اورژانسی سزارین شده بود . انشا الله برگردیم کلی سرمون گرم میشه . از طرف دیگه هم عمه انیس بارداره و برای فاطمه جون داره داداش میاره .  اینم عکس النا خانوم خوشگله زن داییش توی بیمارستان حدود 4 ساعت بعد تولد بعداً نوشت : تا الان من دوبار زن دایی شدم و دوبار هم زن عمو . چون در آینده مطمئناً نوه های بیشتر میان گفتم که به یادگار...
20 تير 1393

سفر به همدان 12 الی 18 تیر

عشقم 12 تیر ساعت 6 و نیم صبح به سمت همدان راهی شدیم و طبق معمول خانومی بودی برای خودت و اصلا اذیت نکردی اینم ژست های جدیدته که میگیری مامان فدات بشه الهی اینجا برای خوردن صبحونه نگه داشتیم  شما هم حسابی با ٰ بابا سعید بدو بدو کردین ساعت 10 و نیم هم رسیدیم خونه ناهید جون اینا و لباس هامون  و عوض کردیم و رفتیم خونه مامان پوری برای ناهار . مامان پوری برات ماکارونی درست کره بود که حسابی کیف کردی و برای ما هم قیمه بادمجون درست کرده بود که من عاشقشم و حسابی خوردم .بعد از خوردن غذا بر گشتیم خونه و لالا کردیم و عصرش هم رفتیم حیدریه .4 ماه پیش که رفتیم همه جا خشک و برفی بود اما الان پر بود از ...
19 تير 1393

11 تیر 93

عمرم امروز صبح با ناهید جون رفتی توی محوطه پایین بلوکشون و حسابی با آبنمای وسط محوطه آب بازی کرده بودی و مثل موش آب کشیده اومدی بالا اما کلی خوش گذشته بود بهت باغبونم سر ذوق اومده بوده و داره باهات آب بازی میکنه  امروز ناهار و خوب خوردی و خوبم خوابیدی . عصری باز یه حموم حسابی رفتیم اما پیله کرده بودی که چند تا دونه لاک و با خودت بیاری بیرون اونا هم توی دستت جا نمیشد برای همین من یدونه دادم دستت و بقیه رو گرفتم همین باعث شد کلی اشک بریزی و  اذیت کنی .اما دیگه آخراش خوب بودی چون بادکنک برات خریدم و یکم هم توی مگا مال دور خوردیم و باز توی محوطه قدم زدیم و چند تا از دوستای ناهید جون و دیدیم و گپ زدیم ...
12 تير 1393

10 تیر 93

عمرم امروز ساعت 8:35 دقیقه پرواز داشتیم به تهران . صبح چون زود بیدارت کردم خیلی نق نق میکردی و خوابت میومد اما کم کم یخ خوابت باز شد و خدارو شکر مثل همیشه خانوم بودی توی فرودگاه با دیدن ناهید جون و بابا سعید خیلی خوشحال شدی . ساعت 11 خونه بودیم اما یه ریز نق میزدی و کلافه خواب بودی . ناهار هم درست نخوردی و ساعت 12:30 لالا کردی اما همه اش یک ساعت . عصری باهم رفتیم و یه حموم حسابی کردیم و بعدش هم من و شما و ناهید جون رفتیم تویرمحوطه کلی پیاده روی کردیم بعد اومدیم خونه و به همراه باباشی و بابا سعید رفتیم پاساژ های فاز یک و باز کلی پیاده روی کردیم . از ساعت 6 تا 10 شب امروز ...
11 تير 1393