29 خرداد ـ عروسی
عشقم دیشب عروسی دعوت بودیم. عروسی پسر پسر عمه بابا عیسی با دختر دختر عمه بابا عیسی. تقریباً اولین عروسی ای بود که کلاً نق نزدی و گریه نمیکردی و میرفتی یکم اینور اونور . واقعاً هم دختر خوبی بودی و من یکم خودم زیادی حساسم حتی روی اینکه از دست کسی چیزی نخوری هم حساسم که میدونم این حساسیت بیش از حده اما خب دست خودم نیست . در کل خیلی خوش گذشت و چون تالار هم توی مرکز شهر بود خب خیلی بهتر بود جهت رفتن و برگشتنمون . وسطای مراسم لباست و عوض کردم چون بدو بدو میکردی و گرمت میشد و باید موهات و میبستم . برای همین لباس راحت تری تنت کردم تا بیشتر بهت خوش بگذره . نکته جالبش اینه تا پیراهن تنت بود خیلی خانوم نشسته بودی کلاً فکر کنم م...
نویسنده :
مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
12:38