ملودیملودی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

2 فروردین 93

عشقه من روز دوم بیشترش به استراحت گذشت و مهمون داشتیم . صبح تا ده خواب بودی و بعد هم حمومت دادم چون واسه ناهار دایی حمید ( دایی مامی نسیم ) میخواست بیاد خونه ناهید جون اینا . ناهار جاتون خالی سبزی پلو و ماهی خوردیم و ظهرش شما باز لالا کردی . از ساعت 2 تا 6 که دیگه خودم بیدارت کردم . لباسات و عوض کردم و منتظر شدیم تا خاله نسرین و دختراشون ( خاله ناهید جون و بابا سعید ) بیان . کلی دختر خانومی بودی و همه ازت تعریف میکردن که چقده نینی خوبی هستی . من هم که شما همه اش با تی وی سر گرم بودی بهم کلی خوش گذشت و گفتم و خندیدم . بعد رفتن مهمونا با ناهید جون رفتیم توی محوطه و باز یکم قدم زدیم ولی چون هوا یکم سرد بود زود اومدیم بالا که خدای نکرده مریض نش...
4 فروردين 1393

1 فروردین 93

عشقم صبح رو رفتیم توی محوطه شهرک و کلی خوش گذشت بهمون  . من و شما و ناهید جون و مامان پوری . کلی بدو بدو کردی . گل چیدی  چمن بازی کردی . طی مسیر دوتا هاپو دیدیم که خیلی دوستشون داشتی و اونا ازت فرار میکردن اما شما خیلی شجاهانه میرفتی سمتشونو دنبالشون میکردی .     این هاپو اسمش بلفی بود . دلت میخواست بغلش کنی اما اون فرار میکرد   این هاپو هم اسمش تامی بود و به قدل صاحبش پیر مرد بود چون 9 سالش بود . این یکی و نمیخواستی بغل کنی اما دلت میخواست دمش و بکشی که اگه من نمیگرفتمت صد در صد دم بیچاره رو از جا میکندی          ...
3 فروردين 1393

سال تحویل 1393 تهران - منزل بابا سعید

    بعد از تولد شما این اولین سالی بود که سال تحویل و بوشهر نبودیم و باباشی هم برای اولین بار سر سال تحویل کنارمون نبود اما مطمئنا فکرش و روحش پیش ماست . امسال تهران خونه بابا سعید و ناهید جون بودیم . مامان پوری هم که به خاطر ما از همدان اومدن تهران کنارمون بودن . اتفاق خاصی نیوفتاد که قابل نوشتن باشه . عصری رفتیم حموم و موهات و اتو کشیدم و لباسات و پوشیدم تنت که کلی ذوق میکردی برای خودت  .                   ...
1 فروردين 1393

29 اسفند صبح - فاز یک اکباتان

صبح رو رفتیم پاساِژ های فاز یک شهرک مامان اینا  . من و ملودی و ناهید جونو مامان پوری . کلی خوبی بود و خوش گذشت و خرید کردیم . ملودی هم حساب بدو بدو کرد و دل همه مغازه دارها رو برده بود .         اینجا هم داشتی بغل ناهید جون نگاه گربه میکردی . توی شهرک اکباتان به جرات میتونم بگم به تعداد آدما گربه هم هست . انقدرم لوس هستن که نگو همه اش دور و بر پای همه میچرخن و خودشونو لوس میکنن .  ...
1 فروردين 1393

28 اسفند 92 سفر به تهران

بالاخره قرار شد که سفر تهرانمون و انجام بدیم و 28 اسفند من و ملودی راهی تهران شدیم و باباشی هم چون گرفتار بود نتونست بیاد . ساعت 7:05 دقیقه بعد از ظهر پروازمون بود که شکر خدا تاخیر هم نداشت . چشمتون روز بد نبینه از شانس من تمام فرودگاه پر از گل بود اونم از نوع مصنوعی و طبیعی همزمان . بیچاره باباشی دنبال این بود برات بخره اما چون جایی پیدا نکرد مجبور شد یه دونه از در و دیوار برات برداره بیچاره سرخ شده بود اما خب چاره ای نبود بد طور پیله کرده بودی . خلاصه بعد از خداحافظی با پدر گرامی ٰ رفتیم سالن اصلی که سوار بشیم . از گیت که گذشتیم مامور فرودگاه گفت کیفتون و ببینم که تا من نشون اون میدادم کیف رو ٰ شما بدو بدو رفتی و تا نگاهت کردم دیدم ک...
1 فروردين 1393