ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

13فروردین

اون روز ناهار دعوت بودیم خونه مامان پوری اما قبلش آقای اوسط تماس گرفتن و گفتن باغشون که توی جاده دره مراد بیک بود رو آماده کردن که بریم برای سیزده بدر و گفتن که برای بازی ملودی هم خیلی مناسبه ما هم قرار شد بریم و دو ساعتی بمونیم و ناهار و بریم خونه مامان پوری اما از بس دیدیم هوا عالیه و فضا هم واقعا مناسبه زنگ زدیم به مامان پوری و بقیه کسایی که مهمونشون بودن گفتیم بساط و جمع کنن و بیان که سیزده رو بدر کنیم و اونا هم اومدن . واقعا اون روز خیلی خوش گذشت از آتیش گرفته تا چایی روی آتیش و هوا و فضالی عالی و کوفته که مامان پوری د رست کرده بود و برای عصر هم کیک که زن دایی مامان ناهید درست کرده بود همه چیز بی نظیر بود و به ملودی هم خیلی خوش گذشت چ...
17 فروردين 1393

14 فروردین

صبح پنجشنبه برف میومد و ما قرار بود بریم دنبال مامان پوری و بریم باغ بهشت سر خاک بابای ناهبد جون . برای اولین بار بود که سر خاک آقا جون میومدی و برای اولین بار بود که کلا میرفتی قبرستون . انشا الله هیچ وقت اینطور جاها نری نفسم زبونت و میاوردی بیرون و برف میخوردی و خوشت میومد  ...
17 فروردين 1393

14 فروردین یک قرار وبلاگی

یکی از دوستای خوب اینترنتیم رو که حدود 2 ساله با هم دوستیم رو باز دیدم برای دومین بار و حسابی بهشون زحمت دادیم . عصری من و ملودی رفتیم خونه مونا جون مامان رهام و کلی زحمت دادیم بهشون  ملودی که کلا فقط جذب سفره هفت سین بود بیشتر وقتا بتمن کوچولوی خاله خرگوش کوچولوی خاله     عکس عیدی خاله مونا رو هم توی پست عیدی ها برات میزارم عزیزم . مونا جون بازم ممنون و خیلی خیلی زحمت دادیم انشا الله بتونم جبران کنم خانومی . بعد از اونجا هم شام دعوت بودیم خونه امیر پسر خاله من   ...
17 فروردين 1393

15 فروردین

صبح رو رفتیم لاله جین پایتخت سفال ایران و یه سری خرید کردیم اما شما خیلی خستم کردی چون نمیشد بزارمت همه جا روی زمین به علت اینکه همه چیز شکستنی بود و شما هم کنجکاو داری نگاه تیله ها میکنی ( گوی های ریز شیشه ای . هر شهری یه چیزی بهش میگن ما بهش میگیم تیله ) عصری دوست ناهید جون با پسراشون و عموی ایشون که همون آقای اوسط بود اومدن خونمون عید دیدنی . این دوست مامانم دوست دوران مدرسه هستش و بچه هاشم همبازی های دوران بچگی من و دایی حامد هستن و یه جورایی واقعا با هم خواهر و برادریم و واقعا دیدنشون بعد از مدت ها خیلی مزه داد . شب رو هم رفتیم خونه دایی کیومرث ( دایی ناهید جون و بابا سعید ) و چون تولد بابا سعید هم بود&nb...
17 فروردين 1393

16 فروردین برگشت به تهران

صبح ساعت 8 از همدان به سمت تهران حرکت کردیم و بازم مثل همیشه آروم و صبور بودی سر تراس خونه ناهید جون اینا قبل از حرکت   دم در خونه  وارمر و گذاشته بودی دور کمرت  اینم یه صبحونه خوشمزه: سیب زمینی زغالی با تخم مرغ آبپز   ...
16 فروردين 1393

7 و 8 فروردین

عشقم دیشب عمو رحیم (  عموی مامان نسیم ) اومدن خونمون عید دینی و شما بازم خیلی خانوم بودی      دو روزم عصرا میبرمت پارک رو به روی بیمارستان صارم که کلی بازی میکنی       باد که میخورد صورتت چشمات و میبستی      اینم مامی که نینی شده بود  پشت اینجا که من نشستم یه سرسره تونلی بود که دلت میخواد بری توش اما روز اول همچین منو ترسوندی که نگو رفتی داخل و وسط تونل نمیدونم چطوری خودتو گیر داده بودی و نمیومدی پایین حالا نه میتونستم بیارمت بالا نه طوری بود که بیارمت پایین حدود 30 ثانیه جیغ...
9 فروردين 1393

5 فروردین 93

صبح طبق معمول هر روز پیاده روی و گل چینی              عصری من و شما و ناهید جون رفتیم میلاد نور که واقعا پشیمون شدم از رفتن چون همه جا باز پر بادکنک بود و بدتر از همه مشکل اینجا بود که برای فروش نبودن و خیلی اذیت شدم یه دونه یویو برات خریدم که عینش و داری با این تفاوت که من اینو از بوشهر برات 2000 تومان خریدم اما توی میلاد نور شیش لا پهنا باهامون حساب کردن و 15000 تومان دادم . واقعا نمیدونم چطوری پولای اینطوری از گلوشون پایین میره بعضی ها . خدایا این آدما واقعا دیگه دارن روی زمین سنگ تموم میزارن . فدای سرت عزیزم همین که تو خوشحال باشی برام کافیه ...
6 فروردين 1393

پایان 35 ماهگی.................... ورود به 36 ماهگی

  عمرم ببخش این تاخیر رو و اینکه یادم رفته بود . امسال ماهگردت مصادف بود با روز سال تحویل و فقط یک ماه مونده تا پایان سه سالگیت فدات بشم که این همه بزرگ شدی نفسم                                             زمین در انتظار تولد یک برگ من در حال شمارش معکوس صفر همیشه نقطه پایان نیست بلکه گاهی نقطه آغاز است  پیشاپیش تولدت مبارک بهانه زیبای زندگی من    ...
5 فروردين 1393

4 فروردین 93

صبح رو رفتیم پیاده روی توی محوطه و هوا هم عالی بود و به همراه ناهید جون و مامان پوری . کلی باز بدو بدو کردی و گل چیدی              گربه رو دارین زیر پای ملودی ؟ افتاده بود دنبال دخملم پیشوک ناهار ناهید جون برامون آبگوشت بار گذاشته بود و دایی حمید هم ناهار و اومد پیشمون . جای همگی خالی خیلی چسبید اونم با نون سنگک دو بر کنجد . دست پخت ناهید جونم که لنگه نداره . خلاصه ناهار و خوردیم و رفتی لالا کردی اما با گریه از خواب بلند شدی و حدود یک ساعت گریه میکردی . یکم که حالت سر جا اومد رفتیم حموم و کلی آب بازی کردی و حسابی سر حال شدی...
5 فروردين 1393

3 فروردین 93

عمرم صبح رو رفتیم مگا مال یا همون هایپر می که توی شهرک اکباتان هست و خیلی نزدیکه به بلوک ناهید جون اینا . به همراه ناهید جون و مامان پوری . طی مسیر خیلی خانوم بودی       اما چشمتون روز بد نبینه از شانس من بیچاره تمام در و دیوار و سقف و هر آنجایی که حتی فکرش و نکنین بادکنک چسبونده بودن . و شما هم با جیغ و داد و کولی بازی آبرو مون و بردی . هر کی ندونه فکر میکنه تا الان بادکنک ندیدی و نخریدم برات . خلاصه با کلی بکش بکش بردمت توی هایپر تا لا اقل بتونم برات بخرم . حالا هرچی میگم مامان بیا بریم جایی که بفروشن من برات بخرم مگه متوجه میشی ؟ خلاصه بساطی بود بیا و ببین . الان فقط خاله حدیث میدونه من چی میگم ...
4 فروردين 1393