يك روز خيلي خيلي خوب
عزيز دلم ديروز تعطيل بوديم و صبح تا ساعت 10 لالا كرديم . وقتي بيدار شديم من غذا رو گذاشتم روي گاز . بعد چند روز برات ماكاروني درست كردم و اميدوار بودم كه بتوني بخوري . بعد از اون كلي باهم بازي كرديم و صداي خنده هات همه خونه رو پر كرده بود و منم روي ابرا بودم . ناهيد جون هم پيشمون بود . باباشي هم توي حسينيه شون داشت نذري ميپخت . ساعت 12 گذاشتمت توي صندلي غذات و بزنم به تخته يه بشقاب پر ماكاروني خوردي . بعد از چند روز بي اشتهايي ديدن غذا خوردنت انرژي خاصي بهم داد . بعد از ناهار هم باز كلي بازي و قلقلك و از اين مدل كارا كه حسابي هر دومون خسته خسته شديم . ساعت 3 بود كه باز لالا كرديم .و ساعت 6 ناهيد جون بيدارم كرد. شما هم تا اون موقع...
نویسنده :
مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
10:33