ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

يك روز خيلي خيلي خوب

عزيز دلم ديروز تعطيل بوديم و صبح تا ساعت 10 لالا كرديم . وقتي بيدار شديم من غذا رو گذاشتم روي گاز . بعد چند روز برات ماكاروني درست كردم و اميدوار بودم كه بتوني بخوري . بعد از اون كلي باهم بازي كرديم و صداي خنده هات همه خونه رو پر كرده بود و منم روي ابرا بودم . ناهيد جون  هم پيشمون بود . باباشي هم توي حسينيه شون داشت نذري ميپخت . ساعت 12 گذاشتمت توي صندلي غذات و بزنم به تخته يه بشقاب پر ماكاروني خوردي . بعد از چند روز بي اشتهايي ديدن غذا خوردنت انرژي خاصي بهم داد . بعد از ناهار هم باز كلي بازي و قلقلك و از اين مدل كارا كه حسابي هر دومون  خسته خسته شديم . ساعت 3 بود كه باز لالا كرديم .و ساعت 6 ناهيد جون بيدارم كرد. شما هم تا اون موقع...
9 مرداد 1392

اولين حموم با ، باباشي

عزيزه دلم تا الان فقط و فقط با مامان رفتي حموم . يكبارم وقتي خيلي نيني بودي با ناهيد جون رفتي البته بنده خدا ترسيده بود و نتونسته بود بشورتت و فقط آب بازي كرده بودي . روز يك شنبه 6 مرداد 92 وقتي عصري از خواب بيدار شديم نميدونم چرا اما اصلا رمق نداشتم ، دلم ميخواست برم حموم اما از اونجايي كه شما جديداً ياد گرفتي با دستاي فندقيت به آدم آب ميپاشي ترجيح دادم كه نريم حموم آخه واقعا حوصله شستن موهام و سشوار و نداشتم . باباشي از خواب بلند شد و ديدم حوله حموم دستشه منم از فرصت سو استفاده كردم و گفتم بابا عيسي ملودي هم ببر حموم . فكر نميكردم قبول كنه اما كلي استقبال كرد و خوشحال شد . ناهيد جون ميگه بابا حالا يه روز نره حموم . اما دست خودم نيست ا...
9 مرداد 1392

تلاش براي گرفتن از مامي

دخمل خوبم چهارشنبه از سر كار كه برميگشتم رفتم برات قصري خريدم كه كم كم شروع كنيم پروسه مامي گرفتن رو . هر چند كه زياد علاقه نشون نميدي اما خب تقريبا ديروز بيشتر اوقات مامي نداشتي و تايم ميگرفتم كه ببينم ميانگين هر چند دقيقه دستشويي ميكني و شما حسابي رو سفيدم كردي تقريبا هر 2 ساعت و نيم يه بار . در حالي كه اين روزا چون غذا ميل نداري و بيشتر مايعات ميخوري برام خيلي جالب بود . اميدوارم كه بتونم اين كارو انجام بدم البته استرس دارم خيلي، كه اذيت نشي . خدا رو شكر شرايطمون هم داره جوري ميشه كه بتونم راحت تر از مامي بگيرمت . چون محل كارمون داره جا به جا ميشه و من و شما ديگه مجبور نيستم بريم بيرون از خونه سر كار . و محل كار داره مياد توي خونمون و اين...
5 مرداد 1392

پنج شنبه 3 مرداد

ممنون از همه دوستاي خوبم كه جوياي حال ملودي بودين روي ماه همتون و ميبوسم و ممنون كه با پيام هاتون قوت قلبم بودين و هستين . خدا رو شكر ملودي حالش خيلي بهتره فقط كمي بي اشتهاست كه اونم مربوط به همين حال چند روزشه اما خدا رو شكر ديگه بالا نياورده و تب هم نداره ولي كمي نق نق ميكنه . در عوض پنج شنبه حال من بد بود . استرس و فكراي اين چند روزه از بس روم فشار آورده بود كه بي حال و بي جون توي تخت افتاده بودم از صبح و كارم عصري كشيد به دكتر و خودم هم رفتم زير سرم و آمپول . تو رو خدا مواظب خودتون و نيني هاتون باشين خيلي همه گير شده . اما خودم هم الان يكمي بهترم و اومدم سر كار . و الانم چند تا عكس از ملودي جون براتون ميزارم تا شما هم خيالتون راحت بشه و ...
5 مرداد 1392

اين روزاي ملودي

اول از همه ممنون از همتون كه اين همه با پيام هاتون شرمندم كردين و شرمنده كه نتونستم اكثرشون جواب بدم و بدوم جواب فقط تاييد كردم . سرتون درد نيارم ميرم سر اصل مطلب  ظهر يكشنبه ملودي و بردم دكتر و گفت اگه تا عصر بهتر نشه بايد بستري بشه و سرم بزنه و گفت فعلا يه آمپول براش ميزنم و اين اولين آمپول زندگيت بود  .اون روز تا عصر ملودي حدود 40 بار بالا آورد . كه واقعا وحشتناك بود بچم بي جون و بيحال افتاده بود توي بغلم و نميتونست حتي سرش و بلند كنه . باز بردمش دكتر  البته با ترس و لرز چون حتي تصور اينكه بخواد بستري بشه برام با مردن يكي بود . اما چاره اي نبود مجبور شديم به توصيه دكتر سريع برسونيمش بيمارستان .  خدا رو شكر ميكنم كه ...
2 مرداد 1392