ملودیملودی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

تشابه ملودی با مامی نسیم

توی خانواده پدری خودم ( مامی نسیم ) بعد از یک نوه دختر و دو نوه پسر من بدنیا اومدم و نوه چهارم هستم که میشه : بهاره ـ حامد ـ ماهان ـ نسیم ( که من باشم ) ملودی هم توی خانواده پدریش بعد از یک نوه دختر و دو نوه پسر بدنیا اومده و نوه چهارم هست که میشه : فاطمه ـ سروش ـ سیاوش ـ ملودی ( همین ملودی خودمون ) ...
19 مرداد 1392

بازی اعداد

ملودی ما متولد روز 29 فروردین هست و اگه 29 رو بر عکس کنیم میشه92 ملودی 29 مرداد ماه وارد 29 ماهگی میشه و این طوری میشه که دو تا 29 با هم تلاقی پیدا میکنه اگر ما 9 رو با 2 جمع کنیم میشه 11 ، ماهی که مامان و بابای ملودی باهم آشنا شدن بهمن ماه بود که میشه برج11 اگر 9 رو منهای 2 بکنیم میشه 7 ، روزی که مامان و بابای ملودی عروسی کردن 7 آبان بود حالا جمع اون دو تا 29 ( تاریخ تولد ملودی و ورود به 29 ماهگی )میشه 58 ، مامان ملودی 26 سالشه و بابای ملودی 32 سالش که جمع سن مامان و بابا هم میشه 58 مامان نسیم 16 ساله که بوشهر زندگی میکنه ، اگه شش و با یک جمع کنیم میشه 7 که باز تاریخ عروسی ما...
19 مرداد 1392

پنج شنبه 17 مرداد

شب و نسبتاً باز بد خوابیدی و  تا ظهر از خواب آلو بودن همه اش سرت و به همه جا تکیه میدادی . و اینطوری شد که موقع خوردن ناهار این طوری شدی: خلاصه ظهر دیروز هم درست نخوابیدی . بعد از چند روز که کلی به ناهید جون و بابا سعید عادت کرده بودیم دیروز عصری برگشتن تهران و واقعاً جاشون خالیه و دلمون براشون تنگ شده . مجبور شدم برای اینکه دنبال ناهید جون گریه نکنی ببرمت توی حموم و نتونستم باهاشون برم فرودگاه و با ، باباشی رفتن . حموم کردیم و آماده شدیم و رفتیم اول برات مامی خریدم و رفتیم یه بستنی خوشمزه هم دادم نوش جان کردی و بعدش رفتیم خونه بابا اسماعیل . شام و اونجا موندیم عمه روشنک هم بود و کلی بهمون خوش گذشت . ساعت 10 بود که برگشتیم خونه ...
18 مرداد 1392

چهارشنبه 16 مرداد

شب قبلش خیلی خوب خوابیدی و طبق معمول ساعت 10:30 لالا کردی و خوابیدنت همین طور ادامه داشت تا ساعت 4 صبح من که دیدم هر چی میام این دست اون دستت میکنم فایده ای نداره یکم شیر برات آوردم و امیدوار بودم که بخوابی . شیر و دادم دستت توی شیشه و رفتم دراز کشیدم اما دیدم حرف زدنت همچنان ادامه داره . بیدار بودنت مهم نبود اما بنده خدا ناهید جون و بابا سعید میترسیدم بیدار بشن . خلاصه حدودای شیش صبح بود که اومدم توی اتاقت و دیدم تموم در و دیوار و تخت و لباست و موهات و هر چیزی که اطرافته شده شیر خالی . جالب برام این بود شیری که توی شیشه داده بودم دستت کمتر از 30 سی سی بود . حالا چطوری این همه جا رو با اون یکم شیر ، کثیف کرده بودی نمیدونم . انگار که یه سطل آ...
18 مرداد 1392

دخملی مامانش

همین دیشب بود که کلی نگران بودم اما امروز که دفتر نقاشی آوردم جلوت خیلی خوشگل نشستی و شروع کردی به خط خطی کردن قبلاً فقط میخواستی مدادها رو بخوری ام امروز باز هم شگفت زده ام کردی . فقط دوست داری من کلی حرص بخورم وگرنه اینطور که بوش میاد همه کاری بلدی فقط رو نمیکنی . ای  دخمل ناناز من . کار جدیدی هم که یاد گرفتی اینه که میای جلو و لبات و غنچه میکنی تا بوس کنی . البته جالبش اینجاست من و بابا رو با لب میبوسی اما اگه کس دیگه باشه میری سمت لپش ،خیلی نگران بودم با کس دیگه ای اینکارو بکنی اما نمیدونستم دخملم اینقده بزرگ شده که افراد و از هم تشخیص میده . فدات بشم الهی امروز عصر با ناهید جون و بابا سعید رفتیم بازار اما بر عکس سری قبل که کلی خوش ...
15 مرداد 1392

دنیای فانتزی

وای که عاشق و هلاک این فانتزی بازیتم . کلا به چیزای تزئینی خیلی علاقه داری که برات استفاده میکنم . از وقتی هم که فهمیدی اون آدم توی آینه خوتی بیشتر به این چیزا علاقه نشون میدی . بیشتر وقتت توی روز ،توی اتاق ما میگذره روی تخت وامیستی و توی آینه واسه خودت ادا و شکلک در میاری و یه چیزی میگیری جلو دهنت و سخنرانی میکنی . النگو برات میندازم همه اش نگاه دستت میکنیو به همه نشونش میدی یا اینکه لاک برات میزنم همه اش داری نگاهشون میکنی . و بیشتر از همه عاشق عینک آفتابی هستی . از وقتی به چشم میزنی توی آینه ماشین خودت و نگاه میکنی . اصولاً خاله خود پسندی . این هم چند عکی عینک زده فینگیل مامان ...
15 مرداد 1392

دو شنبه 14 مرداد 92

عزیزه دلم چند روزی هست که بابا اسماعیل ( بابای باباشی ) فشارشون خیلی پایین و بالا میشه و به همین خاطر یکم حالشون خوب نبود دیروز رفتیم عیادتشون و شما هم کلی خوشحال بودی و وقتی که اسمت و به زبون آوردی نمیتونم وصف کنم که چقدر بابا اسماعیل و مامان مریم خوشحال شدن و ذوق کردن . این روزا صبحا با هم توی خونه هستیم و خیلی راحتم واقعاً هم به کارهای دفتر میرسم هم به کارای خونه و هم شما خیلی خیلی راحتی و گرما نمیخوریم . خلاصه که خیلی روزای خوبی داریم با هم . فقط از این ناراحتم که علاقه به یادگیری هیچ کاری نشون نمیدی و همه اش بی توجهی میکنی و یهو خودت یه کاری رو میکنی که شاخ در میارم و میگم اینو از کجا یاد گرفته ؟ دوست داری خودت کارا رو یا بگیری و همین ی...
15 مرداد 1392

یک شنبه 13 مرداد 92

عزیزه دلم دیروز عصر با ناهید جون رفتیم بازار و کلی بهمون خوش گذشت شما هم که خیلی خوشحال بودی و یه دستت و داده بودی به من و یه دستت هم به ناهید جون . خیلی جاهای باریک هم حاضر نبودی دست دوتامون و ول کنی و پشتمون ترافیک درست شده بود . حالا فکر کن هم زمان دلت میخواست یه دونه نی آب میوه هم دستتباشه. اما از اونجایی که طبیعتاً هشت پا نیستی با دهنت گفته بودیش . خلاصه که شکلت خیلی بامزه شده بود . توی بازار پر هست از یخ در بهشت و دستگاه های یخ دربهشتی با رنگای مختلف . اما همه اونایی که سر راهمون بود همه اش یخ خالی بود . دست یه بچه دیدی ، اما من چون یخ بود نخریدم برات گفتم شاید بعدیش یکم آب هم قاطیش باشه اما شما چنان کولی بازی ای در آوردی که هر کی نم...
14 مرداد 1392

این روزای ما و یه اتفاق خیلی خیلی بزرگ

عزیزه دلم این اولین پستی هست که از خونه خودمون برات میزارم بعد از چند وقت تونستم سیستم خونه رو فعال کنم و همین امروز صبح اینترنتمون هم وصل شد . و دیگه رسماً از امروز کارمون و توی خونه شروع کردیم . خب اینطوری خیلی راحت تره ، هم برای من هم برای شما چون که خب محیط خونه واقعا راحته . این دو روز چون شرکت و جابجا میکردیم نرسیدم زیاد ببرمت بیرون و بیشترش توی خونه بودی اما قول میدم که در اولین فرصت حتماً جبران کنم عشقه من . امروز بهترین هدیه دنیا رو بهم دادی و کلی دلم و شاد کردی . امروز بالاخره حرف زدی و اسم خودت و گفتی اونم نه یکبار بلکه هزار بار البته میگفتی لولودی اما اینکه بعد از 2 سال و 3 ماه و 14روز تونستی چیزی بگی اونم کلمه ای به این ...
13 مرداد 1392