شب قبلش خیلی خوب خوابیدی و طبق معمول ساعت 10:30 لالا کردی و خوابیدنت همین طور ادامه داشت تا ساعت 4 صبح من که دیدم هر چی میام این دست اون دستت میکنم فایده ای نداره یکم شیر برات آوردم و امیدوار بودم که بخوابی . شیر و دادم دستت توی شیشه و رفتم دراز کشیدم اما دیدم حرف زدنت همچنان ادامه داره . بیدار بودنت مهم نبود اما بنده خدا ناهید جون و بابا سعید میترسیدم بیدار بشن . خلاصه حدودای شیش صبح بود که اومدم توی اتاقت و دیدم تموم در و دیوار و تخت و لباست و موهات و هر چیزی که اطرافته شده شیر خالی . جالب برام این بود شیری که توی شیشه داده بودم دستت کمتر از 30 سی سی بود . حالا چطوری این همه جا رو با اون یکم شیر ، کثیف کرده بودی نمیدونم . انگار که یه سطل آ...