ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

باباشی سفر بخیر

عزیز دلم باباشی تازه دو روز بود که اومده بود اما الان دوباره رفتش . الان توی راه شیرازه و فردا صبح هم 6 روز میره عمان با گروهشون اجرای موسیقی دارن . دل من که از همین الان واسه اش تنگ شده و جاش خیلی معلومه . شما هم که لالا کردی . خوبه که تو پیشمی و مونس منی . امیدوارم زود زود باباشی بیاد اما خب باید دیگه به نبودش عادت کنیم چون احتمالا واسه کار میره دبی یکی دو ماه دیگه و اکثر اوقات نیست پیشمون. همه این سختیا و جدایی ها واسه آینده تو هست امیدوارم بعدا متوجه بشی که مامان و بابا ، با چه سختی هایی بزرگت کردن تا به اینجا برسی . البته وظیفمونه و همه اش فدای یه خنده تو .   کاش نامت باران بود ..... آنوقت تمام مردم شهر هم برای آمدنت دعا میک...
27 مرداد 1392

خانه بازی

خیلی وقته که دلم میخواد یه جایی ببرمت تا بتونی با هم سن و سالات بازی کنی . پارک نمیبرمت به دو دلیل یکی اینکه زمین زیر تاب و سرسره هاشون سیمان یا قلوه سنگه و اگه بچه زبونم لال بیوفته صد در صد آسیب میبینه و دوم اینکه از بس رطوبت هست هوا سطح همه اسباب بازی ها خیس خیسه . یه جورایی خیلی دلم برات میسوخت اما خب جای مناسبی هم پیدا نمیکردم که بتونم بزارمت و دلم مطمئن نمیشد . اما امروز دل و زدم به دریا . خونه بازی نیمانی ، اسمش و از مامان فاطمه جون یکی از دوستای همشهریمون که وبلاگ داره شنیده بودم . زنگ زدم و اطلاعات گرفتم و قرار شد که عصری بریم . بیشتر از این راضی بودم که حد اقل چند جلسه خودم هم میتونم باهات باشم . خلاصه عصر که از خواب بلند شدی طبق مع...
26 مرداد 1392

جمعه 25 مرداد

عزیزکم امروز هم تنها بودیم بابا نبود . شما هم که دندون درآوردنت خیلی داره اذیتت میکنه از صبح تا قبلی که بخوابی هم صد بار عکس سه نفره مون که روی اپن هست و آوردی و نگاه عکس بابا میکنی . الهی فدای دل کوچولوت بشم . شب و بخوابی صبح بابا پیشته نفسم . من هم امروز ظهر شما رو که خوابوندم ، نخوابیدم و دست زدم به خلاقیت و چند تا اثر هنری برای خونمون خلق کردم . خوبی خونه مستاجری اینه هر جا که بری یه سری پارچه پرده میمونه روی دستت . پرده های خونه قبلمون به درد خونه جدیدمون هم خورد خدا رو شکر . اما پرده های خونه اول ازدواجمون مونده بود ته کمد . منم اومدم با یکسری از اون پارچه ها برای بالای پرده هامون گل درست کردم و یه رومیزی هم برای میز ناهار خوریمون دوخت...
26 مرداد 1392

پنج شنبه 24 مرداد 92

امروز صبح ساعت 7 با صدای آواز خوندن گل دخملی بیدار شدم و دیدم که بابا خواب مونده و بیدارش کردم آخه امروز صدابرداری داشت و باید میرفت عسلویه . بابا رو که راهی کردم اومدم توی تخت و ملودی هم که توی اتاق خودش بود و بازی میکرد با عروسک های تختش . نمیدونم چطور شد که خوابم برد اما ساعت 9 بیدار شدم و دیدم صدای ملودی نمیاد رفتم و دیدم که باز خوابیده . منم که از خدا خواسته باز اومدم و خوابیدم . ساعت ده دیگه بیدار شدم ولی دخملی همچنان خواب بود . بالاخره با سر و صدای جمع کردن ظرفها از خواب بیدار شد و وقتی از تخت اومد پایین کلی دست دور گردنم انداخت و بوسم کرد و لاو ترکوند منم که بوسه بارونش کردم . صبحونه رو خوردیم و ناهار و آماده کردم جاتون خالی زرشک پلو...
24 مرداد 1392

خیلی ناراحتم

الهه جون ( مامان روشا ) البته منظورم شما نیستی . منظورم اون خانومه که به اسم مامی متنی رو که من با همه حس و عشقم فقط و فقط برای دخترم نوشتم و همه اش از بند بند وجودم اومد و تبدیل به خط شد ، رو دزدیده و برای اینو و اون به اشتراک میزاره . متن عاشقانه های جدید من رو فکر کنم همه خوندن  اما امروز میبینم که جایی نوشتنش بدون اینکه بگن مال کی بوده و از کجا کپی کردن . امیدوارم مدیریت وبلاگ پیگیری کنن . خیلی ناراحتم خیلیییییییییییی. آخه بگو از خدا بی خبر اینا خاطرات من و بچه ام هست کارایی که بچه من با من انجام میده . نه یه متن قشنگ که هر جا میشه خوندش این واقعیت زندگی منو ملودیه فقط من و اون .اگه خوشت  میاد چرا به خودم نمیگی و این ور اون ور ...
23 مرداد 1392

یه بعد از ظهر مادر و دختری

امروز برای اولین بار بود که وقتی میرفتی حموم گریه میکردی و داخل حموم همه اش دنبال این بودی که در و باز کنی و بیای بیرون . البته تقصیر من بود . ساعت 6 و نیم از خواب بلند شدی و چون میخواستم ببرمت بیرون برای اینکه دیر نشه از توی تخت مستقیم بردمت توی حموم . خب آدم بزرگ هم باشه هنوز یخ خوابش باز نشده بره زیر آب یکم ناجوره واسه اش . اما آخراش دیگه خوشت اومده بود که ما اومدیم از حموم بیرون . آماده شدیم و رفتیم توی خیابونا با ماشین دور زدیم . به نیت این در اومدم از خونه که ببرمت یکم راه بری اما دیدم از بس هوا شرجیه بهتر توی ماشین بمونیم . اما در عوض رفتیم و یه کافی شاپ با هم بستنی شکلاتی خوردیم . الهی فدات بشم هر قاشق بستنی که میخوردی یه بوس هم از م...
23 مرداد 1392

دخملی و پذیرائی کردن

وای که عاشقتم . هر جا میریم چون هوا گرمه اولش برامون شربت میارن و شربت شما هم قبلاً توی شیشه میریختن و جدیداً توی لیوان نی دار مخصوص خودت . عاشق اینی که مال شما هم توی سینی کنار بقیه شربت ها بزارن و کلی بعد از اینکه همه لیواناشون و برداشتن با سینی شربت خودت از خودت پذیرائی میکنی . ...
23 مرداد 1392

این روزای گل دخملی

این روزا کارات شیرین تر از قبله و خیلی دخترونه . از عشقت به آینه قبلاً هم نوشته بودم جدیداً وای میستی جلوی اینه و دستات و  میچرخونی و یا اینکه من باید ببوسمت و شما حالت های مختلف بگیری و جاهای مختلف بدنت و بزاری جلوی دهن من تا ببوسم و شما از توی آینه نزاره گر باشی و خوشت بیاد . جدیداً عاشق موهات شدی و جلوی آینه هی نگاهشون میکنی و میخندی . اگه من بنده خدا یه موقع موهام و جمع کرده باشم ( من عادت کش مو ندارم و کلیپس میزنم ) ، انقدر میکشیش که درش بیاری و شروع میکنی با دستات توی موهام بازی کردن و ناز کردن . اما مو واسه باباشی بنده خدا نزاشتی همه اش میکشی موهاش و .اگه یه موقع غافل بشیم و احیاناً یه تیکه از بدنم از دم دهنت رد بشه لطف میکنی و ...
23 مرداد 1392