ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

نظر سنجي وبلاگي

ممنونم مهسا جون  اگ ر ماهي از سال بودم ....... بهمن ماه چون عشق و توي اون ماه پيدا كردم و براياولين بار ديدم  اگر روزي در هفته بودم ....... دوشنبه چون ملودي دوشنبه روزي دنيا اومد اگر عدد بودم ........ 29 روز تولد ملودي جونم اگر نوشيدني بودم .............. آب چون از هر چيزي گوارا تره اگر ثواب بودم ............ دوست داشتم يه بچه يتيم و سرپرستي كنم اما شرايطش و ندارم اگر درخت بودم ........... بيد مجنون چون وقتي باد توي برگاش ميپيچه آدم حس پرواز بهش دست ميده اگر ميوه بودم ......... هندوانه چون عطش آدم و مينشونه  اگه گل بودم ........ گل لاله  اگه آب و هوا بودم .......... گرم و مرط...
29 خرداد 1392

پايان 26 ماهگي ............ ورود به 27 ماهگي

عزيزم وارد 27 ماهگي شدي  و اينم عكساي آتليه ات كه مال 8 ارديبهشت 1392 هستن  بقيه ادامه مطلب ♥♥ ♥♥ ♥♥ ♥♥ ♥♥ ♥♥ ♥♥ عكس اول و عكس آخر روي شاسي هستن و بقيه عكس . الهي مامان فداي اون شكل ماهت بشه  اسفند دونه دونه چشم نخوره يدونه  ...
29 خرداد 1392

برگشتنمون از تهران

22 خرداد ساعت 6 صبح از تهران حركت كرديم . خدا رو شكر اول راه يه دو ساعتي خوابيدي و كلا بچه خوبي بودي با اينكه از تهران يكسره اومديم تا بوشهر اصلا اذيت نكردي و خيلي  خيلي دختر خوبي بودي فدات بشم الهي . ناهار و سميرم خورديم و يكم استراحت كرديم و نزديكاي ياسوج بود كه به علت پنچري يه بيست دقيقه اي لب جاده مونديم و مجبور بوديم پياده بشيم كه زير آفتاب پوستمون كنده شد اما ما بقي سفر عالي بود . بازم كنار تخته واستاديم و بستني خوشمزه خورديم و ساعت 10 شب بود كه رسيديم خونه و من و شما مستقيم  رفتيم توي حموم و كلي آب بازي كردي و رو حيه ات عوض شد . و بعدش شما خوابيدي و منم مشغول جمع كردن ساك ها شدم و اون شب از خستگي نفهميدم كه كي خوابم برد و خد...
26 خرداد 1392

پایان سفر

ممنون از همه دوستایی که احساس هم دردی کردن و اظهار تاسف کردن  . خدا رو شکر زخماش بهتره و خشک شده و حالش بهتره .انشا الله فردا صبح راهی میشیم به سمت بوشهر . اینبار یک سره طی میکنیم مسیر رو . شب انشا الله بوشهر هستیم . عکسای توی مسییر و حتما بر اتون میزارم . فعلا خداحافظ تا چند روز
21 خرداد 1392

عروسی دایی حامد 16 خرداد

این پست اگه طاقت ناراحتی ندارین نخونین واقعا . دلم نمیخواد ناراحتتون کنم اگه خواستین بیاین ادامه مطلب ♥♥♥♥♥♥ عروسی داداشم 16 خرداد بود . ظهر من و ناهید جون رفتیم آرایشگاه . حدود ساعت 3 و نیم بود که اومدیم و شما رو َآماده کردم و ساعت 4 و نیم به سمت باغ حرکت کردیم . یکی دو ساعت اول خیلی دختر خوبی بودی و با خانوم بابایی و بلوکی همه اش توی چمنا بازی میکردی . اما تا دایی حامد و دیدی و اون بغلت نکرد شروع کردی به گریه و تقربا 2 ساعت تموم توی بغل من و ناهید جون زار میزدی اونم چه زاری . یکم که آروم شدی گذاشتمت که بری مثلا برقصی و خودم رفتم دستی به سر و روم بکشم از بس بغلم بودی آشفته شده بودم . از دستشو...
19 خرداد 1392

دیدار وبلاگی

صبح 15 خرداد بردمت پایین بلوک ناهید جون اینا و کلی بازی کردی دو تا نینی دو.قلو هم بودن که کلی باهاشون بازی کردی عصر 15 خرداد باران جون و مامان عزیزش فاطمه رو قرار بود ملاقات کنم کلی خوشحال بودم چون تلفنی زیاد با هم حرف زده بودیم و واقعا مشتاق دیدنش بودم از نزدیک . اما اون روز شما حسابی آبروی منو بردی و اصلا به حرفم گوش نمیدادی و با وجود اینکه جلوی کسی سعی میکنم دعوات نکنم اما اینبار مجبور به این کار شدم اینقده حالم بد بود که دلم میخواست زار زار گریه کنم . همین جا از فاطمه عزیزم معذرت خواهی میکنم بابت اون روز . واقعها شرمنده و خجالت زده هستم . اینم عکس باران عزیزم. همیشه فقط با چمن ها بازی میکردی اما اون روز ه...
19 خرداد 1392

تولد ملودی تهران 13 خرداد

عزیزه دلم سیزدهم خرداد توی تهران همون طور که قول داده بودم برات جشن گرفتم . روز 12 خرداد از صبح تا شب همین طور مشغول تدارک دیدن بودم و چون روز قبلش هم توی جاده بودیم واقعا خسته شدم اما همه اینا فدای یه تار موت . مهمون هامون عبارت بودن از : خانواده خاله ام ( خاله مامی نسیم ) : خاله - عماد -غزل و شوهر خاله خانواده عمو جمشید ( عموی مامی نسیم ) : عمو - زن عمو - سارا و سینا و همچنین شوهر سارا حمید ( بر ادر زن عموم ) خانواده عمو وحید ( عموی مامی نسیم ) : عمو - زن عمو - مهسا و پریسا .(لازم به ذکره بگم که این عموم قرا بود فردای روز تولدت برسن اما چون فهمیدن تولد شماست کل راه از مشهد تا تهران و یکسره اومدن تا به جشن برسن . واقعا ازشون ممن...
19 خرداد 1392

ادامه سفر نامه ما

پست کامل شد . پایان داستان تا آخر 12 خرداد . ادامه در پست های بعدی با موضوعات  ♥دیدار وبلاگی با فاطمه و باران جون  ♥عکسای عروسی  ♥عکسای پاتختی  هشت خرداد 1392 - حجرکت به سمت تبریز  عزیزه دلم ساعت 7 و نیم صبح به همراه بابا سعید و ناهید جون به سمت تبریز راه افتادیم اول راه شما رفتی پیش ناهید جون و بابا سعید  حدود ساعت 9 بود که یکمی نگه داشتیم تا صبحونه بخوریم جای خوشگلی بود نزدیکای تاکستان . شما هم حسابی از خجالت چمن ها در اومدی  جالب اینجا بود می خواستی چمن ها رو بخوری و به همه هم تعارف میکردی اینجا هم داری بزور میزاری دهن ناهید ...
13 خرداد 1392

مسابقه وبلاگی

فاطمه جون ممنون که منو قابل دونستی عزیزم .  1 - بزرگ ترین ترس زندگی شما ؟ ملودی بعد من چه حالی خواهد داشت  2 - اگه 24 ساعت نامرئی میشدی چیکار میکردی ؟ به همه جا سرک میکشیدم ببینم کیا واقعا دوستم دارن و کیا تظاهر میکنن  3 - اگه غول چراغ جادو توانایی بر آورده کردن یه آرزوی 5 الی 12 حرفی شما رو داشته باشه اون آرزو چیه ؟ دیدن آینده  4 - از میان سگ - اسب - گربه - عقاب و پلنگ کدام را دوست داری ؟ اسب و گربه   5 - کارتون مورد علاقه دوران کودکی ؟ لولک و بولک   6- در پختن چه غذایی تبحر ندارید ؟ ت عریف از خود نباشه همه رو بلدم  7 - اولین واکنش شما موقع عصبانیت ؟ مستعصل میشم &nb...
12 خرداد 1392

روز سوم سفر -7 خرداد 92

عشقم امروز صبح ساعت 7 و نیم بود که طبق عادت روزایی که میریم سر کار از خواب بیدار شدی و اومدی بغل من یکم دراز کشیدی و با زبون خودت تعریف میکردی . دیدم نمیشه هر چی هم خودم و به خواب میزنم کوتاه نمیای و بهتره که بلند بشم . خلاصه اومدیم پایین و دست و رومون و شستیم و صبحونه خوردیم . ساعت 10 خاله زهره ( خاله مامی نسیم ) یه سر اومد دیدنمون و ساعت 11 رفت . ما هم دیدیم بیکاریم گفتیم بریم یه سر تا پاساژ های فاز یک اکباتان . پس به همراه باباشی و ناهید جون راهی شدیم . هوا هم خیلی خوب بود . یه خورده گشت زدیم و بالاخره تونستم برای عروسی و پاتختی کادو بخرم . ( عکس کادو ها رو حتما میزارم ) اینجا هم ناراحتی که داریم بر میگردیم خونه . کلی بد...
7 خرداد 1392