ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

عجبا

به نظرتون ملودي چرا اينطوريه ؟    از يه آهنگي مي ترسه و تا اونو ميزاره اين كارو ميكنه همچينم دستم و فشار ميده روي صورتش كه حتي نميتونه نفس بكشه  قابل توجه بابا سعيد بايد بگم كه ملودي اين كارو نكرده ها  اون دختره خوبيه( البته خدا خوبي بده ) ...
16 آبان 1391

شهربازي شادي شهر ليان 14 آبان

ديروز رفتيم شهر بازي رو به روي خونمون . اونجا اتاق بازي داره و براي سن شما هم مناسب بود . البته 15 دقيقه بيشتر بازي نكردي و مي خواستي بياي بيرون و به اتاق ها و غرفه هاي ديگه بازي هم سرك بكشي . اما براي شروع خيلي خوب بود . اينم عكساش  بقيه ادامه مطلب ♥♥ ♥♥ ♥♥ ♥♥♥  خوشگله من عاشقتم نفسمممممممممم ...
15 آبان 1391

شنبه 13 آبان ........... عيد غدير

ديروز باباشي خونه بود و تقريبا نود درصدش و خواب بود چون 3 روز بود نتونسته بود درست بخوابه . شب رفتيم رستوران قوام  و بابا شام مهمونمون كرد . جاتون خالي دو پيازه ميگو و جوجه كباب به اضافه پوره سيب زميني و سالاد ماكاروني و نون داغ . و سالاد و كلي مخلفاته ديگه و بعدش هم چايي قند پهلو و حلوا . هر چي لاغر كرده بوديم بر گشت   . به همرا اجر اي زنده موسيقي سنتي كه از دوستاي بابا بودن . اينم چند تا عكس از ديشب  ...
14 آبان 1391

جمعه 12 آبان

جمعه صبح رو هم خونه بوديم و باباشي صبح زود رفت چون بازم مجلس داشت . تا حدود ساعت 6 عصر خيلي بي حوصله بودم و نمي خواستم برم بيرون اما يهو گفتم پاشو برو بيرون و يا علي گفتم و با هم رفتيم حموم و تند تند آمدت كردم . گفتم ميبرمت كنار دريا دورت ميدم و بعد هم پيادت كنم كنار دريا يكم راه بري. به همين خاطر تيپ ورزشي زده بودي فدات بشم من با اون هيكلت . همه عاشقت شده بودن و كلسي قوربون صدقه ات ميرفتن . جالب اينجا بود براي اينكه از دست من فرار كني ميرفتي توي جمع خانواده هايي كه شام آورده بودن بيرون . قبلش اس ام اس دادم به دختر عموي باباشي كه اگه ميخوان بريم دنبالشون اما گفت نه تو دور بخور و بعد بيا خونمون چون روشنك ( عمه كوچيكه ملودي ) هم اينجاست . ما ه...
14 آبان 1391

پنج شنبه 11 آبان

پنج شنبه صبح خونه بوديم باهم البته صبحش يه سر رفتيم زيتون تا لباسي كه شب قبل برات خريده بودم و عوض كنيم و سايز كوچيكش و بگيريم . قبل رفتن براي خودت كارتون ميديدي  بعد از ظهرش هم با هم رفتيم نمايشگاه بين المللي،  نمايشگاه برندهاي مختلف مبلمان و سرويس خواب بود . بد نگذشت از اونجا هم يه سر رفتيم خونه پدر و مادر همسري و شام و اونجا مونديم و حدود ساعت 9 و نيم بود كه رفتيم خونه .  باباشي هم مجلس داشت و نبود .عكس لباسات و ميزارم توي ادامه مطلب  عكس هاي بالا رو برات چهارشنبه خريدم  اين چند تا عكس بعدي رو هم از تهران خريدم برات كه يادم رفته بود عكسش و بزارم از فزوشگاه ني ني...
14 آبان 1391

الهيييييييييييييييييييي من فدات بشم

از ديشب تا حالا اين صحنه همه اش جلو چشمامه و ذوق ميكنم  ديشب شما رو آماده كردم تا بريم بيرون و بعدش هم من و باباشي داشتيم توي اتاق خودمون لباس مي پوشيديم و شما هم جلوي تلويزيون بودي . تلفن زنگ خورد و من تا اومدم توي پذيرايي ديدم شما تلفن رو گذاشتي روي گوشت و به زبون خودت حرف ميزني و تا منو ديدي داديش به من . الهي فدات بشم من كه اين همه باهوشي و مي دوني هر وسيله اي مال چه كاريه . هر جا كنترل دستت باشه ميگيري رو به تلويزيون و انگار كه بلد باشي دكمه ها رو انتخاب ميكني و ميزني . الانم بغل مني سركاريم باهم و هي ميگي اون ، اون . منظورت وسايل سر ميزه كاره و من بهت ميدم . ظهر ها كه ميريم خونه تموم دست و پاهات هم خودكاريه . خانوم كارمندي ديگه . الب...
10 آبان 1391

سومين سالگرد ازدواج

88/8/7 عروسي من و باباشي بود . البته منو بابا جونت از سال 83 با هم نامزد بوديم اما به خاطر درس من و تثبيت كار بابا سال 88 ازدواج كرديم) . روز 6 آبان حنابندونمون بود . توي تالار باباشي .( تالار ماژان ـ چهار راه گورك نرسيده به عاليشهر ) عروسيمون هم همون جا بود . شب حنابندون من سرمايي خوردم كه داشتم ميمردم . همون زمان آنفولانزاي خوكي اومده بود . شب عروسي 3 درجه تب داشتم و كلي حالم بد و تب و لرز گرفته بودم . هوا هم نسبتا خنك بود . شب حنابندونمون هم يه باروني اومد كه نگو ، و همين بيشتر باعث مريضيم شد . ما كه چند سال منتظر چنين شبي بوديم ، اصلا نفهميديم چي به چي شد . فرداي عروسي رفتم خونه بابام چون حالم بد بود و باباشي هم مراسم عروسي داشت چند...
10 آبان 1391

اين روزا و اينكه چقدر بزرگ شدي

اول بگم كه دوربين و جا گذاشتم خونه و فردا اگه به اميد خدا باز يادم نره و دوربين و بيارم پست سالگرد ازدواج و كامل ميكنم .    الهي فدات بشم كه اين همه تند تند بزرگ ميشي ماشا الله مثل برق و باد  جديداً ديگه معناي بازي و متوجه ميشي و بازي ميكني با اسباب بازي هات و شايد ساعت ها باهاشون سرگرمي البته بازم جلوي تلويزيون هستي و بازي ميكني . ديروز مي خواستيم بريم بيرون ، اين نيني كه عكسش و گذاشتم و بغل كرده بودي و هر كاري كردم گفتم مامانم بزارش خونه و بيا بغلم ، راضي نميشدي و اول مي خواستي كه من نيني رو بغل كنم بعد خودت بياي توي بغلم . و همه اش دست ميكشيدي به صورت و مژه هاش و ميگفتي ناژ ناژ ( ناز ناز ) خدا رو شكر ...
9 آبان 1391