ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

كارمند كوچولو

اين عكسه ملوديه قبل از بيرون اومدن از خونه ساعت 8:30 دقيقه صبح  چون ديد من لباس پوشيدم گريه ميكرد و فكر ميكرد مي خوام تنهاش بزارم براي همين باباشي براش كارتون گذاشته بود . كارتون باب اسنفجي .  از خونه اومديم بيرون و طي مسير توي ماشين آروم توي صندلي ماشينش نشست و با آهنگا به زبون خودش مي خوند و دست هم ميزد . به لطف خدا جاي پارك ماشين هم نزديك شركت گيرمون اومد و خيلي زير افتاب مجبور نشديم راه بريم . الانم خيلي دخمله خوبيه و در حال حاضر نشسته بغل من و با وسايل روي ميز بازي ميكنه . صبحونه اش هم خورده ، بيسكوئيت ويفر با آب پرتقال و همزمان پي ام سي هم ميبينه . براش در آخرين دقايق ماهواره وصل كرديم كه حوصله اش سر نره . اين...
31 مرداد 1391

پايان 16ماهگي ................ورود به17ماهگي

خيلي زود ماه  ها پشت همديگه ميان و تو بزرگ تر ميشي . چشم به هم بزنم بايد منتظر تولد دو سالگيت باشم به اميد خدا . يك ماه ديگه هم گذشت و بزرگ تر شدي عشقم . ورودت به ماه مبارك عشقه مامان  در ضمن مصادف شده با عيد فطر  ...
31 مرداد 1391

اين روزا ي من و ملودي

اين روزا خيلي خسته شدم همه اش گرفتار آماده كردن محيط كار هستم براي اومدن ملودي و بيشتر از اون فكرم درگير و خسته و نگرانه كه ملودي اينجا اذيت نشه   در هر صورت ديگه كارا تموم شد . امروزم واسه ات كلي خوردني شامل ميوه ، آب ميوه و بيسكوييت خريدم تا اينجا حسابي خوش بگذره بهت . يه استخر بادي هم براي اينجات آوردم . خيلي كلافه ام اميدوارم همه چي خوب پيش بره و دو تامون بهمون سخت نگذره . گرماي هوا هم كه امسال سنگ تموم گذاشته . اينقدر گرمه كه آدم از زندگي سير ميشه . فعلا چند تا عكس ازت ميزارم و سر فرصت كه اومدي اينجا عكس ازت ميگيرم و ميزارم توي وبلاگت . كار جديد ديگه اي هم ياد نگرفتي فقط راه رفتنت تقريباً خيلي خوب شده و تعادلت خوبه و زمين نميخ...
28 مرداد 1391

اين روزا ..................... سخته اما ميگذره

سلام عشقم . ديروز نصاب اومد و دو تا اتاقي رو كه قراره موكت كنيم و متر كرد . گفت 46 متر موكت لازم داريد . منم يه فرش برات گرفتم كه زير پاهاي خوشگلت نرم باشه . قراره اتاق فعلي بابا سعيد بشه ماله من و شما چون بزرگ تره . توي هال هم كه بايد موكت بشه . چند تا سي دي  هم برات خريدم كه كارتون ببيني اينجا و قراره تلويزيون و دي وي دي هم برات بيارم . خلاصه قراره از اين به بعد دو تا اتاق داشته باشي يكي اينجا و يكي خونه . با خودم فكر كردم حالا كه راه رفتن و ياد گرفتي در چند ماه آينده يه سه چرخه هم برات بگيرم كه توي هال واسه خودت بازي كني و كلي بهت خوش بگذره . واسه بيرونم كه ماشين شارژي داري . خلاصه امروز بايد اتاق بابا سعيد رو مرتب كنم و چيزايي كه با...
23 مرداد 1391

اولين ها ...............

قبل از هر چيز از مامان روشا جون ، مامان الهه معذرت خواهي ميكنم كه از ايده اش كپي برداري كردم اميدوارم ببخشه و راضي باشه . چون واقعاً كارش جالب بود . بازم معذرت عزيزم .  ♥ اتفاقات زندگي ملودي در اولين بار ♥   اگه دوست داشتين بيايد ادامه مطلب ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ اولين حموم كردن 90/1/30   اولين اسباب كشي  90/2/27 اولين سر كار رفتن ملودي 90/3/7 اولين جيغ زدن 90/3/18 اولين بار كه تنها توي اتاقه خودت خوابيدي 90/4/9 اولين بار كه خوابت تنظيم شد و ساعت 10 خوابيدي 90/4/9 ا...
24 مرداد 1391

كارهاي جديد ملودي

ديگه دخملم راه ميره كم كم . از اين سر اتاق تا اون سر اتاق . البته بگم از پنج شنبه ياد گرفته و ناهيد جون اين كار رو كرده . خودش از راه رفتن خودش خيلي لذت ميبره و كلي هووووووووو و دست ميزنه و همه افرادي هم كه توي خونه باشن بايد براش دست بزنن و بگن دست دست تا خانوم خانوما راه بره .  مثلا ما ميگيم 1 ـ 2 ـ 3 ـ 4 ـ 5 و اون با انگشتاش يكي يكي با گفتن هر عدد شكل بعدي رو نشون ميده و حساب كردن و بلد شده .  لباش و ميزاره روي لپم و فشار ميده و فكر ميكنه بوس كرده و من ميميرم از خوشحالي در ضمن اينكارو فقط با من انجام ميده  اگه ما بخوايم غذا ببريم سمت دهنش و قاشق دستمون ببينه ياد گرفته فوت ميكنه و اينقده ناز ميش...
21 مرداد 1391

جمعه 20 مرداد

ناهيد جون صبح زنگ زد به مريم كه بيا عصري خونه ما . اول نمي خواست بياد اما راضي شد و اومد. مامانم كه باهاش حرف زد گفته بود كه ديگه نمي خوام كار كنم . من كه اين حرفش باورم نشد چون آمارش و دارم يه خانوميه داخل سنگي رو به رو مسجد توحيد كه 24 تير زايمان كرده و زير گوشش خونده من سه برابرش و ميدم بيا پيش من . من 200 بهش ميدم و اون گفته 600 . خودش هم سر كار نميره . واقعا يه مادر خيلي بايد بي عرضه باشه كه توي خونه باشه و واسه بچه اش پرستار بگيره . از اين زورم اومد حتي يه نگاه هم به ملودي نكرد و وقتي ملودي رفت سمتش پشتش و كرد . خدا ميدونه كه جز خوبي در حقش كاري نكرديم . الانم هر جا هست خوش باشه اما بعدا ميفهمه كه خودش در حقه خودش و ما خيلي بد كرده . ج...
21 مرداد 1391

پنج شنبه 19 مرداد

خلاصه ناهيد جون اومد بوشهر . شما ساعت 9 بيدار شدي و تا از خونه در اومديم ساعت 10:30 بود و 11 رسيديم خونه بابا سعيد اينا . كلي خوشحال شدي از ديدن ناهيد جون و دايي حامد . كلي فكر كردم و به مامانم گفتم اگه بابا راضي باشه ساعت كاريم بكنه 4 ساعت يعني 9 تا 1و من ملودي رو ببرم با خودم سر كار . يه اتاق و براش موكت ميكنم و تلويزيون دي وي و اينا هم براش ميبرم تا حوصله اش سر نره و يخچال و همه چي هم كه دفتر داره . ماشين خودم هم ميبرم و سرويس نياز نيست ديگه بياد دنبالم . اول به بابا سعيد گفتيم ببينيم نظرش چيه و اگه راضي بود بدونيم با مريم چطور بايد حرف بزنيم و اگه راضي نبود هر طور شده مريم و نگه داريم . بابا سعيد هم كه از همين جا دستاش و ميبوسم گفت هر كا...
21 مرداد 1391