ملودیملودی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

♥♥آش دندوني نفسمممممممممم ♥♥

ديروز يعني تاريخ 91/2/8 واست آش دندوني پختم. خدا رو شكر مزه اش هم خوب از آب در اومد وقتي داشتم درستش ميكردم همه اش با خودم گفتم آخه آشي كه سبزي نداره ، رشته نداره و اين چيزا ،خوشمزه نميشه . اما همون قلم گوساله اي كه توش بود،كار خودش و كرد و حسابي خوش طعم شده بود . ( چقدر از خودم تعريف كردم  ) كلاً 16 تا ظرف شد . سايز ظرف ها رو هم توي عكس برات ميزارم. دوست دارم خوشگل من  ظرف ها يك كيلويي بود كه من نصفش و پر كردم  ♥سلام سلام صد تا سلام ♥ ♥من اومدم با دندونام♥ ♥ميخوام نشونتون بدم ♥ ♥صاحب مرواريد شدم♥ ♥يواش يواش و بي صدا♥ ...
9 ارديبهشت 1391

اندر احوالات ملودي خانومه ما

عزيزه دلم الان دقيقاً سه روز و سه شبه كه بد غذا ميخوري ، بد ميخوابي ، توي خواب همه اش ناله ميكني يا از خواب ميپري ، گوشات رو محكم فشار ميدي و موهات و ميكشي و خودت از كشيده شدنشون دردت مياد و پشتش گريه ميكني. جز بغل من و خاله مريم بغل كسي نميري حتي بابائي. دوباره ياد اولايي مي افتم كه دنيا اومده بودي. همه اش بي تابي و بدخوابي. فشار كاري هم اين روزا خيلي زياده. فقط خداروشكر ميكنم كه ديگه مجبور نيستم بيارمت با خودم سر كار. وگرنه حتماً ديوونه ميشدم. خلاصه اميدوارم اين روزا هم زور سپري بشه و راحت بشي. درد دندون كم بود ، درد واكسن هم اضافه شد. خيلي غصه دارم. و همه اش نگرانتم. دلم نميخواست توي وبلاگت واست خاطرات تلخ بنويسم. اما ميگم ،تا وقتي بزرگ ش...
7 ارديبهشت 1391

خودتون حدس بزنين

♥چند وقتي بود كه لثه هام ميخاريد♥ ♥اشكاي من مثل باروون مي باريد♥ ♥حوصله همه سر اومد ديگه♥ ♥مامان ميگفت كه در نمياد ديگه♥ ♥يهو يه شب با گريه كه خوابيدم♥ ♥صبح پا شدم يه چيز خوبي ديدم♥ ♥مرواريد سفيد و زيبايي بود♥ ♥ميخنديدم توي دهنم پيدا بود♥   ديروز انگشتم و بردي توي دهنت و گاز گرفتي . احساس كردم دو تا چيز مثل خار رفت توي انگشتم. دوباره تكرار كردي . دوباره و دوباره. آره دندون بود. خدا جونم ممنونتم . دخمل ما هم بالاخره رفت جز كباب خورا ( البته خيلي وقته كباب ميخوره  ) . به مح...
4 ارديبهشت 1391

ملودي و واكسن يك سالگي

نفسم فردا يعني 3 ارديبهشت واكسن داري. البته 29 فروردين بود . واكسن يكسالگي هم بوشهر بهمون گفتن فقط سه شنبه و يك شنبه ميزنن واسه همين 29 فروردين نبردمت، چون جشن داشتيم. و ناچاراً فردا ساعت 8 بايد بريم. حتي نميدونم كجات و ميخوان اوخ كنن . دست يا پا ؟ اما فكر كنم اينبار خيلي اذيت ميشي چون به اندازه كافي لثه هات اذيتت ميكنه. و درد آمپول هم بهش اضافه ميشه. فقط اميدوارم تب نكني و مريض نشي . الهي كه فدات بشم. من . خدايا اينبارم به خير بگذرون.       بعداً نوشت: ديروز يعني 3 ارديبهشت رفتيم به همراه بابايي وايسنت و زديم. خيلي استرس داشتم. اما خداروشكر شما خيلي كم گريه كردي. اما از ديشب همه ا بي قراري يكم به خاطر واكسن . ...
4 ارديبهشت 1391

ملودي و پرستارش

  عزيز دلم از پنجشنبه صبح ها كه مامان سره كاره ، خاله مريم داره مياد خونمون و شمارو نگهداري ميكنه. ديگه واقعاً نميتونستم با خودم بيارمت شركت. هم ماشا الله سنگين شدي و نميتونم سه طبقه بكشونمت بالا و هم اينكه هزار ماشالله فضول و شيطون شدي و روي زمين بند نميشي و اينجا هم بالاخره محيط آلوده است. مهد كودك هم نميزارمت . از نظر بهداشت واقعاً افتضاح بود. اما الان 2 روزه حسابي خيالم راحته. شما هم خيلي خاله رو دوست داري. البته بايدم دوستش داشته باشي ، چون كه اولين نفري كه از اتاق زايمان آوردنت بيرون شما رو تحويل گرفت و كارات رو انجام داد ،خاله مريم بود. خدارو شكر كه راحت بهش عادت كردي . الان 2 روزه حتي بغل بابا نميري ، اما خوشحالم ...
2 ارديبهشت 1391