ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

يه سري اتفاقات تازه

اول اينكه انشا الله بعد از تعطيلات عيد قراره براي زندگي از بوشهر بريم . البته من و ملودي . باباشي 3 روز پيش ماست و 3 روز بوشهر . انشا الله تعطيلات عيد كه تموم شد ميريم شيراز براي گرفتن خونه .  دوم هم اينكه من و ملودي تا آخر اسفند شاغل هستيم و حداقل سه يا چهار ماهي بيكاريم تا ملودي رو ثبت نام كنم مهد كودك . يه چند جايي هم خواهر دوستم زحمت كشيدن براش پيدا كردن . خودم هم هنوز صد در صد نيست اما ممكنه توي دفتر مركزي كارخونه اي كه قبلا كار ميكردم مشغول بكار بشم . البته نا خواسته به خاطر اساس كشي و عروسي داداشم تا اواسط خرداد به شغل شريف خانه داري مي پردازم . اما دلم ميگيره از خونه موندن . من اصلا عادت ندارم بيكار باشم . ميدونم كه تا برم سر...
9 اسفند 1391

يك روز مرخصي

عزيزم مامان ديروز رو از بابا سعيد مرخصي گرفتيم و مونديم خونه . تا شب هم همه اش توي خونه بوديم . اصلا حال و حوصله بيرون رفتن نداشتم . شما هم كه كلي نيني خوبي بودي و هستي . همه اش بازي ميكردي و از اينكه لباس زيادي مجبور نبودي بپوشي خوشحالللللللللل بودي . تازه يه هديه خوبم بهم دادي . اينكه وقت ناهار و شامت بعد از تموم كردن با گفتن كلمه ماما خبرم ميكردي كه بيا يعني من تموم كردم . منم بال در آوردم و بوسه بارونت كردم . فداي اون صداي ريز دخترونت بشم من . هر موقع هم گم شده باشي توي خونه فقط يه جا ميام دنبالت ديگه . مخفيگاهت  پيدا كردم البته مثل كبك ميموني كه فكر ميكني چون خودت چشمات و گرفتي و نميبيني ، ما هم نميتونيم ببينيمت . قوربونت ب...
9 اسفند 1391

سفره هفت سين پارسالمون

عزيز مامان پارسال سال اولي بود كه پاي هفت سين باهامون بودي . البته نوروز نود هم توي شكم مامان بودي . اين عكس شما و سفره هفت سين پارسال  سفره با تم سفيد برفي و هفت كوتوله خونه ناهيد جون و بابا سعيد انداختيمش  ...
7 اسفند 1391

سال 1392 سال مار

    علايق : رنگ : آبي يخي  حيوان : قمري   گل : كامليا      درخت : نخل    رايحه : مشك    گياه : رازيانه   طعم : تلخ و شيرين    ادويه : كاري    جواهر تولد : عين الشمس   فلز : پلاتين    عدد شانس : 3   آلت موسيقي : ويولن شعار ما : « من احساس ميكنم » بهترين جفت : گاوـ خروس بدترين جفت : ببر ـ ميمون ـ خوك&n...
7 اسفند 1391

جمعه 4 اسفند

صبح و باهم توي خونه بوديم . مامان خيلي بي حوصله بود . اما عصرش كلي بردمت بيرون . اولش رفتيم كنار دريا و يه مسير طولاني و بدو بدو كردي و خيلي خوشحال بودي و با نگاهت ازم تشكر ميكردي . الهي مامان فدات بشه وظيفه ام بود عشقم . از اونجا هم رفتيم يه بستي برات خريدم و دادم خوردي و كلي هم توي خيابونا چرخوندمت و بعد هم رفتيم خونه باباي باباشي . بعدم اومديم خونه و ساعت ده بود كه فائزه جون زنگ زد كه ما يه جشن كوچولو گرفتيم شما هم بياين . ديشب بهشون حتما خوش گذشته بوده كه باز جشن گرفتن . بابا كه گفت من خسته ام نميام . شما هم كه زمان خوابت بود . من تنهايي رفتم . تا ساعت 1 اونجا بوديم و خوش گذشت و بعدش هم با خاله آتنا و خاله عاطفه رفتيم يه دوري خورديم و سا...
5 اسفند 1391

پنج شنبه 3 اسفند

دخمل مامان صبح پنجشنبه رفتيم با هم كنار دريا و باز قدم زديم البته خاله عاطفه ( دختر عموي بابا ) هم باهامون بود . خوب بود خوش گذشت . و شبش تصميم گرفتيم عمو مرتضي  ( پسر عموي بابا )و خانمش و سوپرايز كنيم . 4 اسفند اولين سالگرد ازدواجشون بود . پارسال كه ما دومين سالگرد ازدواجمون بود اونا مارو سوپرايز كردن و كيك برامون آوردن . امسالم ما گفتيم همين كارو كنيم البته يه شب زودتر . چون ممكن بود خودشون واسه شب سالگردشون برنامه ريزي كرده باشن . كيك و شمع گرفتيم و رفتيم خونشون . نا خواسته يه جشن كوچولو شد . دوستش و باباشينا هم اومدن و حسابي به هممون خوش گذشت . انشا الله به پاي هم پير بشن . و خانمشون هم مثل من همداني هست . نميدونم اين خانواده شوهر م...
5 اسفند 1391

پيشرفت

              قبلا ها نگران بودم كه اين همه اسباب بازي داري اما چرا اصلا بازي نميكني . اما الان علاقه خاصي به اسباب بازي پيدا كردي . دائم ميرفتي از كيسه اسباب بازي هاي توي اتاقت يه دونه بر ميداشتي و مياوردي با خودت جلو تلويزيون . منم جگفتم حالا كه بازي ميكني سبدشون برات بزارم توي پذيرايي تا بتوني با همشون بازي كني . الان روزي هزار بار بايد شما بريزي و من جمع كنم . اما اشكال نداره خوشحالم كه تو خوشحالي .  ...
2 اسفند 1391