ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

پايان 22 ماهگي .................. ورود به 23 ماهگي

  عزيرم پايان   ماهگيت رو تبريك ميگم   فقط و فقط  ماه مونده تا تولد   سالگيت   ميبيني چند تا عدد ؟ اما تا قبل تولد شما كلي تولد سر راه هست   1 ـ 21 اسفند تولد دايي حامد  2 ـ 26 اسفند تولد مامي نسيم 3 ـ 5 فروردين تولد ناهيد جون 4 ـ 15 فروردين تولد بابا سعيد 5 ـ 19 فروردين هم تولد خاله نرگس يكي از بهترين دوستاي مامي         و همچنين 2 ساله شدنه وبلاگت هم نزديكه  ♥ عكساي 22 ماهه من و يادتون نره بياين ادامه مطلب ♥  ...
29 بهمن 1391

حوله لباسي

سر سيسموني ست حوله لباسي داشتي اما خب ديگه اون مال نيني ها  هست و سايزت نميشه . اون روز توي وبلاگ باران جون ديدم كه مامانش تنش كرده منم دلم خواست . گفتم برم يه دونه برات بگيرم . خيلي بامزه ميشي باهاش . به قول بابايي شبيه نارنگي ميشي  اينجا يه تيكه از پنبه گوش پاك كن و جدا كردي . نميدونم چرا اين مدلي نگاهش ميكني  ...
28 بهمن 1391

جمعه 27 آذر

ديروز صبح گفتم اين بار ببرمت جايي كه سايه داشته باشه . آخه زير آفتاب آدم واقعا اذيت ميشه انگار داره پوستت سوراخ ميشه از بس داغه . رفتيم پارك خليج . با خودم گفتم الان پرنده ها رو كه ببيني حتما ميترسي اما شما ميپريدي جلوشون و اونا از شما ترسيدن . بعدش هم بدو بدو رفتي سمت پارك بازي كه البته به درد سن شما نميخورد . البته كلا به نظر من براي همه بچه ها خوب نبود . زمينش سيماني هست بعد سيمان ها هم همه تيكه تيكه شده و همه اش سنگ هاي تيز تيز . شما هم از هولت افتادي زمين كه خدا رو شكر چيزيت نشد . منم ترسيدم و بغلت كردم و سوار ماشين شديم . كلي ناراحت بودي فكر كردي ديگه پيادت نميكنم . اما من گفتم ماماني الان ميبرمت كنار آب . خلاصه رفتيم پارك شورا و از دي...
28 بهمن 1391

براي بهترين همسر و باباي دنيا

بده دستات و به من تا باورم شه پيشمي  ميدونم خوب ميدوني تو تار و پود و ريشمي تو كه از دنيا گذشتي واسه يه خنده من  چرا من نگذرم از يه پوست و خون به اسم تن تو خيالمم نبود دوباره عاشقي كنم  ممنونم اجازه دادي با تو زندگي كنم نميدونم چي بگم كه باورت شه جونمي توي اين كابوس درد روياي مهرونمي با تو پرم از شعر و ستاره بي تو لحظه حرمتي نداره اين خدا بوده كه تونسته گل عشق و بكاره وقتي حتي پيشمي دلم برات تنگ ميشه باز عشق تو ، تو لحظه ها حادثه ساز و قصه ساز به جون خودت كه بي از هست ام سير ميشم به خدا نميدونم چي ميشه اما بد جور گوشه گير ميشم ممنونم كه بچه با...
23 بهمن 1391

اين چند روز تعطيلي و ما

اين چند روز همه خوشحال بودن و كلي هم مهمون اومده بود شهرمون. اما من و ملودي تقريبا همه اش تنها بوديم چون باباشي هم حسابي گرفتار بود . صبحا ميرفتيم كنار دريا و عصرا هم توي خيابونا ميچرخيديم . اتفاق زياد خاصي نيوفتاده بود تا ديشب . من يه اس ام اس تبريك ولنتاين ( البته پيشاپيش ) واسه همسري فرستادم و ايشون هم حسابي طبق معمول شرمنده كردن . كيك گرفتن و شامم هايدا و مخلفات .ساعت 9 هم دختر عموهاي همسري اومدن خونمون و كلي خوش گذشت.  اين كيك ديشبي  بقيه عكساي اين چند روز ادامه مطلب .................................. ...
23 بهمن 1391

جمعه 20 بهمن

ديروز صبح ساعت 10:30 من و شما باهم رفتيم كنار دريا . حيفم اومد راه نري توي اين هواي خوب . كلي خوشحال بودي و نزديك يك ساعت بدو بدو ميكردي . از هواي خوب به وجد اومده بودي و منم از خوشحالي تو كلي بهم چسبيد اين هوا . از اونجا رفتيم مغازه بابا و ازشون ماكاروني گرفتيم و اومديم خونه . ناهار شما رو دادم و ديدم خوابت مياد كه بردمت توي تختت . و بعد خودم ناهار خوردم و خوابيدم . عصرم يه حموم خوب رفتيم و رفتيم نمايشگاه با هم هر چند چيز خاصي هم نداشت اما خب دلم ميخواست برم. از اونجا هم يه سر رفتيم خونه باباي همسري و يك ساعتي نشستيم بعدش هم به فاطمه دختر عمه ات گفتم لباس بپوش ببرمتون با ملودي بگردونمتون. يك ساعتي هم خيابونا دورت دادم و فاطمه رو رسونديم و ب...
21 بهمن 1391

پنج شنبه 19 بهمن

پنج شنبه صبح رفتيم با ، باباشي نمايشگاه كه ديديم تعطيله و دست از پا دراز تر برگشتيم اما خب بازم بد نبود كلي توي ماشين گفتيم و خنديديم و شيطوني كرديم . مخصوصا من كه نميدونم چرا اين همه خوشحال بودم. بعدش بابا رو رسونديم مغازه و ناهار گرفتيم و رفتيم خونه باهم . عصرش خيلي حوصله ام سر رفته بود . اما به هر كي هم زنگ ميزدم نبود يا كار داشت . خلاصه خودم و خودت در اومديم از خونه . توي مسير به خاله عاطفه ( دختر عموي بابا ) زنگ زدم و گفتم ميام دنبالت بريم بگرديم . اونم گفت باشه . خوش گذشت كلي خيابونا رو دور خورديم . خيابونا هم شلوغ . هم هوا عاليه هم اينكه چند روز تعطيلي هست مردم حسابي اومدن مسافرت . كنار دريا پر چادر بود. از اونجا هم يك ساعتي رفتيم خون...
21 بهمن 1391

چهار شنبه 18 بهمن

عزيزه مامان چهارشنبه بابا كار داشت و زنگ زد گفت امروز نميتونم ملودي و نگه دارم تا بري باشگاه . منم گفتم ديگه چاره اي نيست جز بردنش . اما كلي مي ترسيدم . اما چاره اي نبود واقعا . حموم  رفتيم باهم و بعد رفتيم باشگاه . قبل از كلاس ما ، ني ني ها ميان كلاس ژيمناستيك . واي توي عمرت اين همه بچه كنار هم نديده بودي . مثل ماهي فقط توي بغل من پيچ و تاب ميخوردي تا بزارمت زمين و بري پيششون . اما نميشد كه چون ممكن بود پاشون بخوره سر و صورتت. كلاس اونا كه تموم شد گذاشتمت زمين و كلي بازي كردي از اينكه دورتا دور سالن آينه بود به وجد اومده بودي و همه اش خوشحالي ميكردي . فقط خدارو شكر كه اون روز كلاس خلوت بود . مربيمون هم يه دختر داره كه 8 ماه از شما بزرگ...
21 بهمن 1391

اين روزاي ما

اين روزا بيشتر و بيشتر به چشمم مياد كه چقده بزرگ و خانم شدي . يه كارايي و رفتاري ميكني كه دلم ميخواد درسته قورتت بدم . خيلي خانم شدي و البته يكم هم فلفلي . پنج شنبه صبح يعني 12 بهمن رفتيم صبح باهم پاساژ مي خواستم خريد كنم اما مگه شما گذاشتي . جاتون خالي بارون هم ميومد و كلي هوا عالي بود . تا پات و گذاشتي زمين شروع كردي به راه رفتن و از اينكه صدات توي پاساژ مي پيچيد لذت ميبردي . كل فضا رو گذاشته بودي سرت . همه نگاهت ميكردن و بهم نشونت ميدادن . هر كي هم از راه رسيد دو تا ماچ و يه ماشا الله . همه ازت لذت ميبردن اما من از اينكه اين همه چشم رومون بود موذب بودم . همين شد كه خريد نكرده برگشتيم خونه . شبش هم رفتيم خونه بابا و مامان همسري . اونجا هم ...
14 بهمن 1391

چند تا روز و خبر خوب

عزيزم فردا يعني 10 بهمن عقده خاله مينا ( دختر دايي مامي نسيم ) هست . بهترين ها رو برات ميخوام دختر دايي عزيزم  12 بهمن هم عروسي خاله مهسا ( دختر عموي مامي نسيم ) هست . عزيزم انشا الله كه خوشبخت بشي .  جالبش اينه اسم هر دو تا داماد علي هست  و اما 12 بهمن  . . .  . ♥ اولين روز آشنايي مامان و بابا ♥ 8 سال گذشت  همسر عزيزم ممنون براي بودنت   ...
9 بهمن 1391