ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

برگشت به بوشهر

عزيزم فردا ساعت 14:35 دقيقه بليط برگشت داريم به بوشهر . قرار بود من و شما تنها برگرديم اما بابا سعيد هم بليطش رو عوض کرد و قراره با ما بياد . دوباره تا چند روز نميتونم وبلاگت رو به روز کنم چون که انشا الله شنبه واکسن 4 ماهگي داري . اميدوارم اين بارم تب نکني خوشگلم . در ضمن دوباره 15 شهريور بايد بيايم تهران البته بابا عيسي هم مياد اينبار . 16 شهريور ميريم تبريز و 17 شهريور مراسم عقد دايي حامد هست . دوباره 18 شهريور بر ميگرديم تهران . ممکنه 2 يا 3 روز بمونيم بعد بيايم بوشهر . هنوز معلوم نيست . دلم واسه بابا عيسي خيلي تنگ شده ميدونم تو هم دلت تنگ شده . بابا عيسي هم دلش واسه ما تنگ شده خودش گفت . اگه رسيدم فردا دوباره وبلاگت و به روز ميکنم . دوس...
28 مرداد 1390

تا چند روز خداحافظ

عسل مامان دیگه این آخرین پستی هست که برات میزارم . چون داریم میریم مسافرت فردا و تا چند روز نیستیم . بله برون دایی حامد و زن دایی صدف بعدش هم که 28 مرداد برگردیم باید فرداش بریم و واکسنه 4 ماهگیت و بزنیم . انگار همین دیروز بود که واکسن 2 ماهگیت و زدیم . و احتمالاً بازم 2 روز میمونیم خونه که خدای نکرده تب نکنی و ازت مراقبت کنم . تا بیایم سر کار احتمالاً میشه اول شهریور . اما وقتی اومدیم با کلی عکس توپ میایم و کلی می نویسیم . و شما چند رور بزرگ تر شدی .  ...
19 مرداد 1390

شیطونی های جیگر مامان

عسله مامان جدیداً خیلی ناقلا و شیطون شدی . امروز صبح شما رو آماده کردم و بعد خودم رفتم که لباس بپوشم تا بیایم سر کار . بعد از اینکه آماده ات کردم  گذاشتمت توی تختت و آویز تختت و روشن کردم تا سرگرم بشی و منم برم آماده شم . چون آب دهنت همین طور روونه بیرون مجبورم برات پیشبند ببندم . چند دفعه سر و صدا میکردی و اومدم دیدم پیشبند افتاده روی صورتت و وقتی پیشبند و میدادم کنار میخندیدی اونم بلند بلند . اما وقتی حواست نبود و من و نمیدیدی که توی اتاقت هستم دیدم پیشبند و گرفتی دستت و شروع کردی سر و صدا و تا من اومدم سمتت ولش کردی روی صورتت . 3 یا 4 با امتحان کردم دیدم بله شیطونیت گل کرده و میخوای مامان و بکشونی سمت خودت . اینقده بوست کردم که ...
18 مرداد 1390

مهد کودک

سلام عزیز مامان . امروز تصمیم گرفتم که کم کم بگردم تا یه مهد خوب واسه ات پیدا کنم آخه واقعاً دیگه واسه مامان سخته که با خودش بیارتت سر کار . ماشا الله سنگین شدی من هم نه کمر درست و حسابی دارم و نه دست پر قدرتی . امروز که داشتم از پله ها می آوردمت بالا هر لحظه احساس میکردم ممکنه از دستم ول بشی آخه طبقه سوم هستیم و بد بختانه آسانسور هم نداره . میدونم دلم خیلی برات تنگ میشه اما هم واسه خودت خوبه هم برای من . چون اونجا با بچه ها بازی میکنی و کلی بهت خوش میگذره . فقط اینو بدون که تو نفس مامانی و همیشه از عشقت قلبم تند تند میزنه . الان با اینکه پیشمی دلم برات تنگ شده آخه لالا کردی و نمیتونم بغلت کنم . قربون شکل ماهت برم مامان امیدوارم درکم کنی...
17 مرداد 1390

پیشرفت

جیگر مامان سلام . سلام خوشگل ترین فرشته روی زمین . الان 3 روزه یاد گرفتی که دستت و دراز میکنی و سعی میکنی هر چی نزدیکت میکنن رو بگیری نمیدونی چقده ذوق میکنی منم از ذوق کردن تو ذوق میکککککککککککنم . عاشقتم مامانی .  ...
15 مرداد 1390

آهنگ ملودی با صدای آرش

عزیز دلم دیروز دایی حامد واسم یه آهنگ گذاشت که آرش میخوند و اسم آهنگ ملودی بود . نمیدونی چقدر خوشحال شدم یاد روزی افتادم که بابا اومد خونمون هنوز عروسی نکرده بودیم و یه سی دی بهم داد و گفت آهنگ 15 رو گوش کن خواننده سروش بود و آهنگ اسمش نسیم نازم بود . دیروز هم همون قدر ذوق کردم از خوشحالی . هر کاری کردم که کدش و پیدا کنم واسه وبلاگت نشد .     
15 مرداد 1390

ملودی یا طوطی ؟!

نفسه من جدیداً مثل طوطی سعی میکنی کارهایی رو که میبینی انجام بدی درسته که نمیتونی اما واقعاً تلاش میکنی البته زبون درآوردن کاملاً یادت گرفتی البته کار خوبی نیست مامان جون . سعی میکردی امروز دست بزنی مثل من . اما دستات رو هم قرار نمیگرفت درست اما من دستم و میگرفتم بعد دست تو رو میزدم به دست خودم و میدیدی صدا میده کلی ذوق میکردی 
8 مرداد 1390

دندون در آوردن

جیگر مامان الان 3 روزه که لثه هات حسابی اذیتت میکنه مامان ناهید میگه سفیدی دندون معلومه من که تشخیص نمیدم اما حسابی بیقرارت کرده . شب ها خیلی گریه میکنی فقط بغل من گریه نمیکنی . اما خدا رو شکر روی خوابت تاثیر نذاشته . حالا عصر وقت دکتر داری حتماً میگم اگه لازم باشه واسه ات ژل بنویسه که دردت و یکم آرووم کنه . این هم میگذره . دختر من شجاعه از پس این هم بر میاد  ...
8 مرداد 1390

غریبی

سلام عسل مامان  چون هوا خیلی گرمه دیشب گفتم 1 ساعت بزارمت پیش مامان ناهید و برم بازار کار داشتم . فکر کن ساعت 7:30 رفتم از خونه بیرون هنوز نرسیده بودم که دایی حامد زنگ زد گفت بیا ملودی خودش و کشت از بس گریه کرده . ساعت 7:50 دقیقه دوباره برگشتم خونه . قربونت برم نمیدونم چرا این همه وابسته شدی تا من و نمیبینی شروع میکنی به بهونه کردن . پیش همه غریبی میکنی . مامان فدات بشه اصلاً از این موضوع خوشحال نیستم . احتمالاً از پایان 6 ماه میزارمت مهد کودک تا یکم عادت کنی به نبود من . هم واسه خودت بده این طور وابستگی هم مامان گناه داره . فکر کن بعضی وقتا حتی تا دستشویی هم جرات نمیکنم برم جاهای دیگه که پیشکش . امیدوارم این عادت هم بتونم از سرت بند...
7 مرداد 1390