ملودیملودی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

لیست وبلاگ های برنده نی نی شگفت انگیز

 ( ١٤ رای ) http://perances.niniweblog.com   ( ١٣ رای ) http://2881388.niniweblog.com   ( ١٨ رای ) http://rahahamraz.niniweblog.com   ( ١٧ رای ) http://sagol.niniweblog.com   ( ١٤ رای ) http://hannanehasl.niniweblog.com   ( ١٢ رای ) http://fatemeh_eng.niniweblog.com   ( ٣١ رای ) http://dandani.niniweblog.com   ( ١٣ رای ) http://haniyeh.niniweblog.com   ( ٣١ رای ) http://tara89ho.niniweblog.com   ( ١٦ ...
31 تير 1390

جدال نا برابر

سلام عسل مامان تو مسابقه ای که شرکت کرده بودی رای نیاورده بودی اما ناراحت نشو و احساس شکست نکن چون این یه جدال نابرابر بود . محدوده سنی نداشت و این معلومه که بچه ها هر چی بزرگ تر باشن میتونن کارهای جالب تری بکنن . انشا الله توی مسابقه زندگی برنده باشی . دوست دارم . تو توی بزرگ ترین مسابقه دنیا برنده ای و اونم فتح قلب من و باباجونت هست . عاشقتیم گلکم ...
31 تير 1390

رد پا

عکس از دستای کوچولوت گذاشته بودم دوست دارم وقتی بزرگ شدی بدونی پاهات هم خیلی چوچولو بودن    الهی مامان قربون تک تک اعضای کوچولوی بدنت بشه . فرشته مهربونم عاشقتم  ...
29 تير 1390

کیک 3 ماهگی

و اینم ملودی مامان که تیپ قرمز زده      البته کلاه هم گرفته بودیم که نمیذاشتی بزاریم روی سرت کلاً کسی نمیتونه سرت کلاه بزاره    اینم عکس یه کلاه بدون سر  انشا الله تا تولد 1 سالگیت هر 3 ماه واسه ات کیک میخرم و یه جشن 3 نفره میگیریم .    ...
29 تير 1390

خلیج فارس

جیگر مامان چند روز پیش با مامان ناهید و بابا سعید و من  رفته بودی کنار دریا اما طبق معمول خواب تشریف داشتین    یه سری جک و جونور داشتن شنا میکردن  خلاصه 1 ساعتی بیرون بودیم و برگشتیم خونه به ما که خوش گذشت تو رو نمیدونم حتما راحت بودی که لالا کرده بودی  ...
29 تير 1390

3 ماه تموم شد

        عزیز مامان فردا 3 ماهت تموم میشه کلی خانوم شدی واسه خودت  توی این 3 ماه خیلی کارا یاد گرفتی  1ـ  تنها لالا میکنی  2 ـ هر روز حموم میری  3ـ  خوب میمی میخوری  4ـ خوابت تنظیم شده  5ـ سر و گردنت و محکم نگه میداری 6ـ تعریف میکنی  7 ـ همه اش میخندی  و کلی شیرین کاری های دیگه    ...
28 تير 1390

خاله پیر زن - کدو قلقله زن

  يكى بود.يکى نبود. پيرزنى سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها. روزى از روزها از تنهايى حوصله اش سر رفت. با خودش گفت: «از وقتي دختر كوچكترم را فرستاده ام خانه ى بخت, خانه ام خيلى سوت و كور شده, خوب است بروم سرى بزنم به او و آب و هوايى عوض كنم.» پيرزن پاشد چادرچاقچور كرد؛ عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه ى دختر تازه عروسش كه بيرون شهر, بالاى تپه اى قرار داشت. و..... چشمتان روز بد نبيند! از دروازه شهر كه پا گذاشت بيرون گرگ گرسنه اى جلوش سبز شد. پيرزن تا چشمش افتاد به گرگ, دستپاچه شد و سلام بلند بالايى كرد. گرگ گفت «اى پيرزن! كجا مى روى؟» پيرزن گفت &laqu...
27 تير 1390