ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

گل گشت ـ منطقه خائيز ـ قلمدان ـ باغ نرگسي ـ باغ عمو ابراهيم

عزيز دلم باباي عمو سعيد (دوست بابا ) توي قسمت خائيز هم يه باغ داره كه گل نرگس توش خيلي داره و معروفه به باغ نرگسي. در منطقه قلمدان كه خودشون ميگن كلندو ( بالاي ك و ل فتحه ـ روي ن سكون و دو رو كشيده بخونيد) . خيلي جاي خوشگلي بود . هفته پيش باغ سعد آبادشون بوديم كه عكساش و واست گذاشتم . امروز عكس هاي باغ نرگسي رو ميزارم . يه طرفمون كوه بود كه اسمش بريمي هست (روب ب و ر كسره ـ روي ي سكون و مي هم كه عادي خونده ميشه ) يه طرفمون در بود و رودخونه كه آب خيلي سردي داشت و ما يه دشت بزرگ بين كوه و دره قرار داشت كه يه قسمتيش باغ عمو ابراهيم (باباي عمو سعيد )بود . پر بود از گل هاي شقايق ، گل هاي نرگس هم چون ديگه فصلشون نبود و چيده شده بودن فقط بوته هاش و ...
13 اسفند 1390

تقويم سال 91 ملودي خانم

عزيزم اين هنر دست مامانه . دوست داشتم بزارمش توي وبلاگت . در ضمن ميخوام توي تولدت به هر خانواده يه دونه از اين تقويم رو هديه بدم .      بقيه اش توي ادامه مطلب............                               ...
10 اسفند 1390

ملودي و دوستاي مامان

ديروز دو تا از دوستاي دوران دانشگاه مامان اومده بودن بوشهر . هر كار كردم بيان خونمون گفتن نه . تو شاغلي ، سر كار ميري سخته . خلاصه قرار شد عصرا كه ميرن بيرون منم برم باهاشون . خاله محبوبه و خاله غزل كه از هم كلاسام بودن و خاله سحر كه خواهر خاله غزل بود . باباشي هم گفت ماشين و بر دار برو و خوش بگذره . مرسي از همسري مهربون كه هميشه هواي من و داره و حاضره واسه خوشحالي و راحتي من هر كاري بكنه . رفتم دنبالشون و قرار شد بريم مركز خريد . بوشهر به بازارش ميگن شهر . رفتيم شهر و نزديك 2 ساعت گشتيم . دخمل طفلك منم همه اش مورد الطاف مردم قرار ميگرفته و هزار بار لپش كشيده شد . تصميم گرفتم كه روي كالسكه اش يه چيز بنويسم و بچسبونم . « لطفاً دست نزنيد...
8 اسفند 1390

گل گشت

چهار شنبه و پنج شنبه حنابندون و عروسي پسر عموي بابا ( مرتضي ) بود . شما پيش مريم جون موندي و من و بابا رفتيم . شب عروسي موقع عروس كشون خيلي خوش گذشت و من و بابا حسابي شيطوني كرديم و كلي بهمون خوش گذشت و حدود ساعت 5 صبح بود كه عمو سعيد دوست بابا و عمو امين رو رسونديم خونشون و بر گشتيم خونه . عمو سعيد گفت فردا داريم ميريم باغمون توي سعد آباد شما هم بياين . خلاصه ساعت 8 بيدار شديم .( البته به زور ) و رفتيم دنبال عمو امين و راهي شديم . خيلي خوش گذشت با اينكه خانواده عمو سعيد رو من اولين بار بود ميديدم طوري برخورد ميكردن كه انگار چند ساله ميشناسن من رو . اينم چند تتا عكس از ديروز      اين شرشره هاي دست ملودي هم باقي م...
6 اسفند 1390