ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

ملودي و جارو برقي

امروز وقتي داشتيم دفتر و نظافت ميكرديم يه خورده ملودي رو نشونديم روي جارو برقي و وقتي روي زمين كشونده ميشد كلي ميخنديد فسقل خانوم      جادوگرها سوار جارو دستي ميشن ملودي سوار جارو برقي ههههههه ...
12 بهمن 1390

هفت سال گذشت ...........

امروز يعني 90/11/12 هفتمين سالگرد آشنايي من و بابايي هستش. يادمه اون روز هم نم نم باروون ميومد . من و بابايي هم الان روي كشتي بوديم در راه خارگ . يادش بخير چه روزايي بود . با وجود اينكه من چند سال بود تئاتر كار ميكردم و بابات توي كارايي صوت و موسيقي بود اما همديگرو نديده بوديم و جالب تر اينكه من مدت ها بود عمو امين ( داداش باباشي ) رو ميشناختم و تموم اجراهاي موسيقيشون و به خاطر امين ميرفتم ميديدم و جالب تر از اون كه باباشي هم تموم اون اجرا ها روي سن صدابرداري و اجرا داشت اما نه من اون و ديده بودم نه باباشي منو . آْره ديگه قسمت به همين ميگن .  چند تا عكس ميزارم پستت بدون عكس نباشه عسلم .( عكساي ديشب كه من و باباشي و ملودي رفته بوديم خ...
12 بهمن 1390

النگو

دارم النگو هامو به خاله سحر ( همكار مامانم ) نشون ميدم و فيس ميدم  دارم دلم مامانم و ميبرم  اين النگو هاي ناسسسسسسسس شيشه اي رو ناهيد جونم از مشهد برام سوغاتي خريده بود  ملودي در حال بازي و دلبري  ملودي در حال بازي . نميدونم داره به چي فكر ميكنه . پ . ن : بامزه اينجا بود ديروز هرچي رو كه ميخواستي برداري با دستي برميداشتي كه النگو توش بود و از صداي چق چق شون خيلي خوشت ميومد. كلي باهاشون سرگرم بودي . قوربون اون دستاي كوشولوت بشم من مامانم . ...
11 بهمن 1390

يادش بخير ممددددددددد

وقتي مامان بچه بود يه عروسك داشت . عكسي كه برات ميزارم نمونه تكامل يافته همون عروسك پلاستيكي هاي 20 سال پيشه . ( مثل ميمون كه تكامل يافت و شد انسان  ) . يادمه با خودم همه جا مي بردمش . حموم ، بيرون ، حتي وقت خواب پيش خودم مي خوابوندمش . اسمش ممد بود ( محمد نه . اشتباه نكنيد ممد) خيلي دوستش داشتم . تا سوم راهنمائي هم داشتمش البته آخرين تصويري كه ازش دارم بيچاره يه جانباز 80 درصد بود   يه دست نداشت ، همه انگشتاش و خورده بودم ( هم دست هم پا ) زير يه بغلش تا روي كمر پاره شده بود . اما بازم دوسش داشتم . اما در يك خانه تكاني درست و حسابي ناهيد جون نميدونم چرا فكر كرده بود ديگه به درد نميخوره و انداخته بودش جزء آشغالا دور  . تا ...
11 بهمن 1390

پوپت نو مبارك عسلم

 ديشب من و شما و خاله عاطفه ( دختر عموي بابا )و خاله آتنا ( دختر عموي بابا ) و بابا رفته بوديم بازار . خاله ها ميخواستن واسه عروسي داداششون كه 4 اسفنده لباس بخرن منم ميخواستم ببرمشون مغازه دوستم . ( گالري مژگان توي پاساژ آزادي : براي اونايي كه بوشهرن ميگم خيلي لباساش نازه. يه سر برين پشيمون نميشين ) اين طوري شد كه باهم رفتيم . آخر شب گفتم تا اينجا اومدم يه سر برم گالري چيكو ببينم چيزي آورده براي ملودي بگيرم يا نه . ديدم پوپت خوكي و قورباغه اي آورده بود . قبلاً پوپت اردكي برات گرفته بودم .به بابا گفتم كدومش و بگيريم ؟ گفت بگير دوتاش و جلوي ملودي هر كدوم و خواست بگير . تا گرفتم جلوت خوك رو برداشتي . خلاصه ما هم به خواست شما احترام گذاشتيم...
11 بهمن 1390

ملودي و بازيكنان تيم فوتبال شاهين

ديشب كه بازار بوديم شما رو دادم بغل بابا تا يكم بچرخونتت تا ما كارمون تموم شه . باباتم نميدونم چرا با شما به همه فيس ميده . انگار توي دنيا فقط يه دختر وجود داره اونم شمايي . خيلي جالبه برام كه چرا اين كارو ميكنه . ميبردت توي مغازه همه دوستاش و كلي فيس ميداد. ما كه كارمون تموم شد اومدم صداش كنم بابات و ،ديدم شما رو داده بغل دو تا آْقا . ميخواد عكس بگيره . نگو كه دوتا بازيكن تيم شاهين هستن .  يكيشون ايوان پترويچ بود اون يكي هم اگه اسمش و درست بگم لكچيرا . ( اگه اسماشون خراب بود نخندين ها من اصلاً اهل ديدن فوتبال نيستم و خيلي هم بدم مياد متاسفانه ) . اينم عكس دخمله فوتباليست ما .     ...
11 بهمن 1390

اين روزايي ملودي و مامان

 باز هم ماه محرم تموم شد و كاراي باباشي شروع شد . حسابي سرش شلوغه . من و ملودي هم تنها هستيم . البته عصر ها ميريم باهم دد و خيلي بهمون خوش ميگذره . پريشب هم رفتيم خونه دايي اردشير ( دايي باباشي ) و ديشب هم باز مزاحم عمو رضا اينا شديم ( عموي باباشي ) . اما بگم براتون از ديروز ملودي خانوم. الان درست يك هفته است خيلي نق نق ميكني . فكر كنم مال لثه هاته چون خيلي ورم كرده و ملتهبه . فقط ميگي كه با من بازي كنيد تا من خوشحال و آروم  باشم . از اونجايي كه صبح ها با بنده تشريف مياريد سر كار و از اون جايي كه ديروز خيلي خوش اخلاق بودي و اصلا اذيت نميكني مامان و ( البته همه اش برعكس ) بلايي سرم آوردي كه ساعت 12 راهي خيابونا شديم دنبال مهد...
10 بهمن 1390

ملودي و پوست پرتقال

    امان از دست بچه ها. ديشب خونه عمو رضا داشتم بهت پرتقال ميدادم . قبل اينكه پوستش بگيرم از دستم گرفتيش و ميكشيدي به لثه هات و قهقه ميزدي منم برات تكرار ميكردم كلي ميخنديدي . خلاصه پوستش گرفتم و دادم خوردي پرتقال رو . بعدش گذاشتم پيش اسباب بازي هات تا بازي كني . يهو ديدم دست كردي توي بشقاب و پوست پرتقال و ميكشي لثه ات و ميخندي. تا از دستت ميگرفتم جيغ ميزدي و گريه ميكردي و تا ميدادم دستت خنده ميكردي اونم از ته دل . خلاصه بچه پوست پرتقال خور نديده بوديم كه ديديم . در كل از پرتقال خيلي خوشت مياد وقتي پرتقال ميبيني سعي ميكني هر طور شده خودت و برسوني به ظرفش . قوربونت برم شكموي من .  ...
10 بهمن 1390

ملودی و دندون پزشکی

دیشب بردمت دندون پزشکی . گفتم لثه هات و معاینه بکنه ببینه خبری از دندون هست یا نه . دکتر گفت آره احتمالاً تا 1 ماه آینده باید بیرون بیان و تجویز کرد که قطره استامینوفن در دو نوبت بهت بدم هر روز تا آرومت کنه . دندون پزشکی که بردمت متخصص دندان اطفال بود و به همین خاطر توی مطبش پر بود از بچه های قد و نیم قد. خیلی بچه ها رو دوست داری . واسه همشون میخندیدی و ذوق میکردی . همه مامان و باباها که اونجا بودن محو تماشای شیرین بازی های شما بودن . خیلی خوشگل بهشون ابراز علاقه میکردی . دماغتم که وقت خنده جمع میکنی حسابی خوردنی میشیی. منم کلی قوربون صدقه ات رفتم . خدا رو شکر الان لالا کردی . ساعت 1 نصف شبه . شما 10:30 خوابیدی عسلم . منم برم بخوابم . فردا ه...
6 بهمن 1390