ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

يه روز خوب و آخرين روز 10 ماهگي

ديروز جمعه بود و بابا شب مجلس داشت اما صبح كه از خواب بيدار شد گفت شب كار دارم اما الان كه بيكارم بلند شو ملودي رو حاضر كن بريم بگرديم . هواي بوشهر هم كه كاملاً بهاري هستش و همه جا سرسبز شده . حسابي بوي عيد مياد. ما هم تند تند آماده شديم و ساعت 10:30 دقيقه بود كه از خونه در اومديم . اولش رفتيم پمپ بنزين تا شكم ماشين بابايي رو پر كنيم آخه حسابي گشنه اش بود. ملودي توي پمپ بنزين :         بعدش راه افتاديم . بابا گفت چي ميخواين براتون بگيرم گفتم هيچي اما خودش گفت بيرون رفتن مزه اش به خوراكي خوردنش هست . رفت و برامون آب ميوه و شكلات خريد .    آها الان وازش ميكنم    ...
29 بهمن 1390

خواب ديدن ملودي

خيلي خواب ميبيني . اكثر اوقات يا توي خواب ميخندي يا گريه ميكني و يا اينكه ناله ميكني جوري كه انگار مثلاً 1 ساعت گريه كردي و نفست هنوز جا نگرفته . ديشب ميخنديدي . نميدونم بچه توي اين سن چه خوابي ميبينه . با خودم فكر كردم حتماً داره خواب ميبينه توي يه عالمه شيشه شير پرتش كردن و از خوشحالي داره ميخنده . يا يه پرتقال گنده ديده قد كره زمين و خوشحاله كه هر چقدر بخوره تموم نميشه . بعد دلم گرفت گفتم منم توي خوابش هستم ؟ خودم جواب خودم و دادم كه : از صبح تا شب تورو به اندازه كافي ميبينه . توي خوابش هم ميخواي بري !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بعد خندم گرفت كه چه كودكانه نشستم و دارم فكر ميكنم و جواب خودم هم ميدم .  ملودي همه به من ميگن خوش بحال ...
25 بهمن 1390

ملودي و باغ وحش

از 19 بهمن تا 30 بهمن يه نمايشگاه حيوانات توي بوشهر برگزار ميشه . روز دومش يعني 20 بهمن بابا كه مجلس داشت و سركار بود . اما من و شما به همراه خاله حديثه و شوهرشون آقاي خسروي و پسرشون پارسا رفتيم باغ وحش . همه جور حيووني بود . سگ در نژاد هاي مختلف . خرس . گرگ . شير . ميمون . انواع پرندگان و خيلي حيووناي ديگه . يه قسمتش هم نمايشگاه مارهاي سمي بود كه فقط پارسا با ، باباش رفت و ما به علت اينكه چندشمون ميشد نرفتيم . چند تا از اين عروسك ها كه آدم ميره توشون هم بود كه خيلي بامزه بودن و بندري ميرقصيدن . چه رقصي هم داشتن  . اما شما نصفش و خواب بودي و نصفش هم گريه كردي فكر كنم ترسيده بودي . اما در كل خوش گذشت .  ...
25 بهمن 1390

دو تا ني ني خيلي خيلي اوچكولو

بعد از چند روز كه آپ نكردم امروز اومدم كه آپ كنم وبلاگت رو خوشگل من . قبل از هر چيز ممنون ازكسايي كه بهمون سر زدن و گفته بودن چرا آپ نميكني .  بهشون ميگم كه آخه كار و حرف تازه اي نداشتم كه بخوام بگم و نميخوام الكي براي اينكه هر روز مطلب بنويسم ، وبلاگت رو شلوغ كنم .  ديروز من و شما و خاله حديثه رفتيم خونه يكي از دوستاي دوران مدرسه مامان كه تازه زايمان كرده بود ، اونم  دوقلو . و هر دوشون هم دخمل بودن . اين دوست مامان يك دختر 7 ساله هم داره . خلاصه رفتيم عيادت . اما خيلي خيلي كوچولو و ريز بودن واقعاً آدم جرات نميكرد بهشون دست بزنه چون احساس ميكردي اگه بهشون دست بزني ميشكنن. اما هزار ماشا الله خيلي دخملاي آروم و خوا...
25 بهمن 1390

دمه موشي ملودي جونم

چند روزه كه از دست موهات خيلي كلافه هستم . آخه هر كدومش يه طرف ميره و چون داره بلند ميشه از فرم در اومده . ديشب تصميم گرفتم موهات و ببندم . اما متاسفانه عكس نگرفتم تا امروز كه دوباره سر كار موهات و جمع كردم و دلم نيومد از دومين دمه موشيت عكس نذارم تا بعداً كه موهات كمند شد ببيني و ذوق كني كه موهات چقده بامزه بوده .      ...
16 بهمن 1390